مسئول پخش غذای سوئیت فود پارت۲۷
جونگکوک یکمی ناراحت شد...ولی میخواست که اونو به لیسا هدیه بده. نمیدونست باید چیکار کنه. توی اون سایت فقط و فقط یکی از اونا بود.
تصمیم گرفت اونو برای لیسا بخره. چون میدونست تهیونگ هم برای جنی بریز و بهپاش میکنه.
پس نگران نبود. ولی به جنی گفت که قبل از اینکه بتونه اون بخره بکی دیگه خریدش.
ولی وقتی اون گردنبند رو روی گردن لیسا دید ناراحت شد. چون هنوزم فک میکرد جونگکوک راس میگه. و فک میکرد اونی که گردنبند رو زود تر از جونگکوک خریده، لیسا بوده.
همون طور که زیرزیرکی بت ناراحتی به گردنبند نگاه میکرد گفت:
جنی: گردنبند قشنگیه.*جدی*
لیسا دستش رو روی گردنبندش کشید و لبخند زد و گفت:
لیسا: ممنونم.*لبخند*
جنی: کادوئه؟
لیسا چشماشو چرخوند و بعد هم کمی دستپاچه گفت:
لیسا: عاااا نه....نه خودم خریدمش....آره.*لبخند ضایع*
جنی خیییییییییلی جونگکوک رو دوست داشت. چون اون تنها داداشش بود و براش ارزش داشت. و از بچگی هرررچیزی که جونگکوک براش میآورد رو خوب نگه میداشت.
ولی وقتی اون گردنبند رو دید، نسبت بهش حریص شده بود. جوری که وقتی توس گردن لیسا دیدش عصبی و ناراحت شد.
با پوزخندی از کنار لیسا رد شد. لیسا متوجه دلیل کارش نشد. و به روی خودش نیاورد.
چند روز بعد ای عروسی بود....
جنی و تهیونگ اون روز رو به خونهی مامان و بابای لیسا و تهیونگ و جیسو اومدن که اونجا بمونن.
شب که شد جنی و لیسا رفتن توی اتاق لیسا. جنی وقتی وارد اتاق لیسا شد کللللیییی چیزای قشنگ دید که ده برابر بهترشک میخواست.
از اون روز به بعد لیسا هر وقت چیزی داشت، چند روز بعد بهترش رو توی تن جنی میدید. طوری که یک دعوای عروس خواهد شوهری و کلی جنجال بینشون درست شد.
لیسا و جنی با هم بد شدن.
یه بار جونگکوک و لیسا داشتن با هم بیرون میرفتن. توی راه لیسا همش بیحوصله بود و غر میزد. جوری که جونگکوک هم عصبی شده بود.
دیکه باهم کنار نمیومدن. دعوا نکردن ولی با هم بد بودن.
《فیکه شیپ نی》
تصمیم گرفت اونو برای لیسا بخره. چون میدونست تهیونگ هم برای جنی بریز و بهپاش میکنه.
پس نگران نبود. ولی به جنی گفت که قبل از اینکه بتونه اون بخره بکی دیگه خریدش.
ولی وقتی اون گردنبند رو روی گردن لیسا دید ناراحت شد. چون هنوزم فک میکرد جونگکوک راس میگه. و فک میکرد اونی که گردنبند رو زود تر از جونگکوک خریده، لیسا بوده.
همون طور که زیرزیرکی بت ناراحتی به گردنبند نگاه میکرد گفت:
جنی: گردنبند قشنگیه.*جدی*
لیسا دستش رو روی گردنبندش کشید و لبخند زد و گفت:
لیسا: ممنونم.*لبخند*
جنی: کادوئه؟
لیسا چشماشو چرخوند و بعد هم کمی دستپاچه گفت:
لیسا: عاااا نه....نه خودم خریدمش....آره.*لبخند ضایع*
جنی خیییییییییلی جونگکوک رو دوست داشت. چون اون تنها داداشش بود و براش ارزش داشت. و از بچگی هرررچیزی که جونگکوک براش میآورد رو خوب نگه میداشت.
ولی وقتی اون گردنبند رو دید، نسبت بهش حریص شده بود. جوری که وقتی توس گردن لیسا دیدش عصبی و ناراحت شد.
با پوزخندی از کنار لیسا رد شد. لیسا متوجه دلیل کارش نشد. و به روی خودش نیاورد.
چند روز بعد ای عروسی بود....
جنی و تهیونگ اون روز رو به خونهی مامان و بابای لیسا و تهیونگ و جیسو اومدن که اونجا بمونن.
شب که شد جنی و لیسا رفتن توی اتاق لیسا. جنی وقتی وارد اتاق لیسا شد کللللیییی چیزای قشنگ دید که ده برابر بهترشک میخواست.
از اون روز به بعد لیسا هر وقت چیزی داشت، چند روز بعد بهترش رو توی تن جنی میدید. طوری که یک دعوای عروس خواهد شوهری و کلی جنجال بینشون درست شد.
لیسا و جنی با هم بد شدن.
یه بار جونگکوک و لیسا داشتن با هم بیرون میرفتن. توی راه لیسا همش بیحوصله بود و غر میزد. جوری که جونگکوک هم عصبی شده بود.
دیکه باهم کنار نمیومدن. دعوا نکردن ولی با هم بد بودن.
《فیکه شیپ نی》
۹.۵k
۲۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.