مسئول پخش غذای سوئیت فود پارت۲۶
وارد شدن. رفتن داخل خونه. مامان و باباشون خیلی ریلکس نشسته بودن.
م/ل: عه بلاخره اومدین؟
تهیونگ: بل دیگه. شما که مارو جا گذاشتین خودمون اومدیم.*جملهی آخرو خندید*
که جیسو محکم زد به پهلوی تهیونگ. جنی اومد پیششون و با هیجان به بقیه سلام داد.
لیسا و جونگکوک هم یواشکی حواسشون به هم بود.
موقع شام، رفتن توی حیاط بزرگ روبهرویی. اونجا داشتن مامانا میز رو میچیدن. توی خونه به اون بزرگی خدمتکاری نبود.....
چون اون خونه سه تا دختر داشت. ولی یکیشون داشت میرفت و خواهر بزرگهی اون خونه میشد رزی.
بابا ها توی حیاط مشغول گوشت کباب کردن بودن. پسرا هم یعنی جونگکوک و تهیونگ و جین هم پیششون بودن.
دخترا با مامانا هم مشغول آوردن بقیه چیزا بودن.
توی آشپزخونه جنی و لیسا سعی میگردن با هم صمیمی تر بشن، ولی یکم براشون سخت بود.
به هرحال لیسا فک میکرد که همون طور که اون خواهرشوهر جنیه، یه زمانی هم جنی خواهر شوهرش میشه. (عجب فیک سم غیر قابل درکی دارم مینویسم🌚)
جنی: آاااا لیسا جان میشه اون خامه رو بدی به من؟
لیسا: عااا بله بفرما.*لبخند*
جنی ممنونم.*لبخند ضایع*
که چشم جنی افتاد به گردنبند لیسا.
چند روز پیش...
جونگکوک توی لپتاپش مشغول گشتن یه سایت طلا و جواهرات بود که یه چیزی برای لیسا کادو بگیره....چشمش به یکیشون افتاد و تا خواست درخواست خریدنش رو رد کنه، جنی اومد تو اتاق.
چشمش که به لپتاپ و اون گردنبند خورد ذوق کرد.
جنی: ههییییی ووووییییی اون چقدر خوشگله!!*ذوق، کیوت*
جونگکوک: هااا؟ چیچی؟ این؟ اِوا این چیه من داشتم دنبال...*دستپاچه*
جنی: من اونو میخواااام!*کیوت* وایسا ببینم! میخواستی برا کی بگیریش؟؟؟
جونگکوک: ها؟ چی من؟*دستپاچه*
جنی: نکنه داشتی برا دوسدخترت میگرفتیش؟؟؟؟*خنده*
جونگکوک: چی منو دوی دختر؟*پوزخند*
جنی: پس داشتی برا من میگرفتیش؟؟*ذوق* ببخشید سوپرایزتو خراب کدوم. حتما واسه عروسی بوده. پس بعدا میبینمت!*لبخند*
رفت بیرون.
《شیپ نی فیکه》
م/ل: عه بلاخره اومدین؟
تهیونگ: بل دیگه. شما که مارو جا گذاشتین خودمون اومدیم.*جملهی آخرو خندید*
که جیسو محکم زد به پهلوی تهیونگ. جنی اومد پیششون و با هیجان به بقیه سلام داد.
لیسا و جونگکوک هم یواشکی حواسشون به هم بود.
موقع شام، رفتن توی حیاط بزرگ روبهرویی. اونجا داشتن مامانا میز رو میچیدن. توی خونه به اون بزرگی خدمتکاری نبود.....
چون اون خونه سه تا دختر داشت. ولی یکیشون داشت میرفت و خواهر بزرگهی اون خونه میشد رزی.
بابا ها توی حیاط مشغول گوشت کباب کردن بودن. پسرا هم یعنی جونگکوک و تهیونگ و جین هم پیششون بودن.
دخترا با مامانا هم مشغول آوردن بقیه چیزا بودن.
توی آشپزخونه جنی و لیسا سعی میگردن با هم صمیمی تر بشن، ولی یکم براشون سخت بود.
به هرحال لیسا فک میکرد که همون طور که اون خواهرشوهر جنیه، یه زمانی هم جنی خواهر شوهرش میشه. (عجب فیک سم غیر قابل درکی دارم مینویسم🌚)
جنی: آاااا لیسا جان میشه اون خامه رو بدی به من؟
لیسا: عااا بله بفرما.*لبخند*
جنی ممنونم.*لبخند ضایع*
که چشم جنی افتاد به گردنبند لیسا.
چند روز پیش...
جونگکوک توی لپتاپش مشغول گشتن یه سایت طلا و جواهرات بود که یه چیزی برای لیسا کادو بگیره....چشمش به یکیشون افتاد و تا خواست درخواست خریدنش رو رد کنه، جنی اومد تو اتاق.
چشمش که به لپتاپ و اون گردنبند خورد ذوق کرد.
جنی: ههییییی ووووییییی اون چقدر خوشگله!!*ذوق، کیوت*
جونگکوک: هااا؟ چیچی؟ این؟ اِوا این چیه من داشتم دنبال...*دستپاچه*
جنی: من اونو میخواااام!*کیوت* وایسا ببینم! میخواستی برا کی بگیریش؟؟؟
جونگکوک: ها؟ چی من؟*دستپاچه*
جنی: نکنه داشتی برا دوسدخترت میگرفتیش؟؟؟؟*خنده*
جونگکوک: چی منو دوی دختر؟*پوزخند*
جنی: پس داشتی برا من میگرفتیش؟؟*ذوق* ببخشید سوپرایزتو خراب کدوم. حتما واسه عروسی بوده. پس بعدا میبینمت!*لبخند*
رفت بیرون.
《شیپ نی فیکه》
۶.۰k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.