bloody tears) p1ادامه
#فیک
#فیکشن
#استری_کیدز
#هان_جیسونگ
با کفگیر چوبیی در حال هم زدن سبزیجات و گوشت های مخلوط باهاشون روی گاز بود...
هر از گاهی دستش رو روی شکمش که تازگی کمی برآمده شده بود ، میکشید و لبخندی بخاطر وجود بچه ی چهار ماهه ی توی شکمش میزد.
آری : هوم...کوچولوی من...یکم دیگه صبر کن...بابایی الان هاست که بیاد خونه پیشمون....
لبخند شیرینی زد و دوباره مشغول هم زدن مواد روی گاز شد...
توی همون لحظه...با شنیدن صدای زنگ خونه...خنده ای پر از ذوق زد و زیر گاز رو خاموش کرد و با قدم های نسبتاً تندی با شور و شوق به سمت در خروجی خونه رفت و بازش کرد...
با نمایان شدن چهره ی مهربون و شیرین شوهرش...لبخندش پر رنگ تر و پر رنگ تر شد و خودش رو توی بغل مرد جا داد
آری : اوه.... عزیزم دلم برات یک ذره شده بود
مرد لبخندی زد و آروم دستش رو روی موه های همسر نازنینش میکشید
هان : منم همینطور عزیزم...منم دلم برات یک ذره شده بود
آروم خودش رو از آغوشش کمی فاصله داد تا بتونه توی چشماش و چهرش که یک لبخند زیبا بر روش نمایان بود...خیره بشه
آری : من و بچمون خیلی دلمون برات تنگ شده بود
لبخندش با این حرف شیرین از طرف عشقش پر رنگ تر شد و آروم دستش رو پشت سر زن برد و اونو به خودش نزدیک کرد و بوسه ای ملایم و محبت آمیز رو روی موهای سیاه و ابریشمی دختر کاشت
هان : منم دلم برای جفتتون تنگ شده بود...
آروم دست های مردونش رو به سمت شکم زنش که زیر لباس نسبتاً گشادی مخفی شده بود برد و اونو روش قرار داد
هان : خیلی دوستت دارم....
نگاهش رو به شکم همسرش داد
هان : و همینطور دلم برای این فسقلی هم خیلی تنگ شده بود...
لبخند دندون نمایی تحویل مرد جلوش داد و بوس کوتاهی به گردنش زد...
آری : برات یک چیزی آماده کردم...
دست جیسونگ رو بین دستش گرفت و اونو به سمت آشپزخونه کشوند...
هان : هوممم...چه بوی خوبی
آری : معلومه...وقتی من آشپز باشم توقعی هم بیشتر از این نمیره
خنده ای کردی که هان هم لبخند دندون نمایی تحویلت داد
هان : البته سر آشپز من...
همینطور که دستش توی دستای جیسونگ بود...اونو به گاز نزدیک کرد و دوباره مشغول هم زدن مواد توی تابه شد...
توی همون حال...جیسونگ آروم دستاش رو دور کمر دخترکش حلقه کرد و سرش رو به شونه ی همسرش یا بهتر بگم دلیل زندگیش تکیه داد
بوس کوتاهی بر گردنش زد و نفس عمیق و پر آسایشش رو توی گردن همسرش خالی کرد...
با لحن آروم...همینطور که چشمانش بسته بود...لب زد :
جیسونگ : میخوام همیشه کنارم بمونی عزیزم
#فیکشن
#استری_کیدز
#هان_جیسونگ
با کفگیر چوبیی در حال هم زدن سبزیجات و گوشت های مخلوط باهاشون روی گاز بود...
هر از گاهی دستش رو روی شکمش که تازگی کمی برآمده شده بود ، میکشید و لبخندی بخاطر وجود بچه ی چهار ماهه ی توی شکمش میزد.
آری : هوم...کوچولوی من...یکم دیگه صبر کن...بابایی الان هاست که بیاد خونه پیشمون....
لبخند شیرینی زد و دوباره مشغول هم زدن مواد روی گاز شد...
توی همون لحظه...با شنیدن صدای زنگ خونه...خنده ای پر از ذوق زد و زیر گاز رو خاموش کرد و با قدم های نسبتاً تندی با شور و شوق به سمت در خروجی خونه رفت و بازش کرد...
با نمایان شدن چهره ی مهربون و شیرین شوهرش...لبخندش پر رنگ تر و پر رنگ تر شد و خودش رو توی بغل مرد جا داد
آری : اوه.... عزیزم دلم برات یک ذره شده بود
مرد لبخندی زد و آروم دستش رو روی موه های همسر نازنینش میکشید
هان : منم همینطور عزیزم...منم دلم برات یک ذره شده بود
آروم خودش رو از آغوشش کمی فاصله داد تا بتونه توی چشماش و چهرش که یک لبخند زیبا بر روش نمایان بود...خیره بشه
آری : من و بچمون خیلی دلمون برات تنگ شده بود
لبخندش با این حرف شیرین از طرف عشقش پر رنگ تر شد و آروم دستش رو پشت سر زن برد و اونو به خودش نزدیک کرد و بوسه ای ملایم و محبت آمیز رو روی موهای سیاه و ابریشمی دختر کاشت
هان : منم دلم برای جفتتون تنگ شده بود...
آروم دست های مردونش رو به سمت شکم زنش که زیر لباس نسبتاً گشادی مخفی شده بود برد و اونو روش قرار داد
هان : خیلی دوستت دارم....
نگاهش رو به شکم همسرش داد
هان : و همینطور دلم برای این فسقلی هم خیلی تنگ شده بود...
لبخند دندون نمایی تحویل مرد جلوش داد و بوس کوتاهی به گردنش زد...
آری : برات یک چیزی آماده کردم...
دست جیسونگ رو بین دستش گرفت و اونو به سمت آشپزخونه کشوند...
هان : هوممم...چه بوی خوبی
آری : معلومه...وقتی من آشپز باشم توقعی هم بیشتر از این نمیره
خنده ای کردی که هان هم لبخند دندون نمایی تحویلت داد
هان : البته سر آشپز من...
همینطور که دستش توی دستای جیسونگ بود...اونو به گاز نزدیک کرد و دوباره مشغول هم زدن مواد توی تابه شد...
توی همون حال...جیسونگ آروم دستاش رو دور کمر دخترکش حلقه کرد و سرش رو به شونه ی همسرش یا بهتر بگم دلیل زندگیش تکیه داد
بوس کوتاهی بر گردنش زد و نفس عمیق و پر آسایشش رو توی گردن همسرش خالی کرد...
با لحن آروم...همینطور که چشمانش بسته بود...لب زد :
جیسونگ : میخوام همیشه کنارم بمونی عزیزم
۱۵.۸k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.