bloody tears P2ادامه
#فیک
#فیکشن
#استری_کیدز
#هان_جیسونگ
هان : آه...به کل یادم رفته بود....
سئوک : سونبه اینقدر درگیر کاره که همچین روز های مهمی رو فراموش میکنه...
هان با لبخند نگاهش رو به سئوک داد و به طرف اونم تعظیم کوتاهی کرد
هان : واو...ازتون واقعاً ممنونم...
مرد نسبتاً ۳۵ ساله ای...دستش رو روی شونه ی هان گذاشت و لبخند امید بخشی بهش زد
+ ما باید ازت ممنون باشیم که چهار سال پیش توی همین موقع وارد گروهمون شدی...وگرنه تیم ما...دیگه جونی برای ادامه دادن نداشت
÷ درسته...تمام گروه ها..مثل تیم مبارزه با موادمخدر و چند تای دیگه که بر علیه جنایت فعالیت میکردن...خیلی از ما بهتر بودن....تو اومدی و به این گروه امید دادی
هان دوباره تعظیمی کرد
هان : واقعا ازتون ممنونم...
لی کیونگ : خیله خببببب...حالا همگی برید سر کارتون زود زود
× یاااا...سونبه نیمممم...
= ما تازه داشتیم احساسی میشدیم...
هان خنده ای کرد : حق با آقای لیه...باید برید سر کارتون...کلی کار داریم ها یادتون رفته ؟
_ پوفففف....
همه آهی از کلافگی کشیدن و به سمت کامیپوتر هاشون رفتن و پشت میز نشستن و دوباره... مشغول کار شدن...
هان نگاهی به اطراف انداخت و نفس عمیقی کشید اما...با دیدن آقای لی که توی دفترش نشسته بود و میشد از پنجره ی بزرگ شیشه ای...به داخل اتاقش دید داشت...از رفتن به پشت میزش صرف نظر کرد و قدم هاشو به سمت دفتر آقای لی برداشت.
آروم تقی به در چوبی زد
لی کیونگ : بیا تو...
دستگیره رو پایین کشید و با احتیاط وارد شد...تعظیمی کرد
لی کیونگ : اوه.. چیزی شده ؟
هان سرش رو پایین انداخت و لبش رو گزید
هان : ام...خب...میخواستم یک تشکر ویژه ازتون بکنم...
لی کیونگ لبخند پر رنگی زد
لی کیونگ : تشکر ویژه ؟...
هان آروم سرش رو تکون داد
هان : نه به عنوان رییسم...به عنوان....
مکثی کرد و بعد از بیرون دادن نفسش...دوباره لب هاشو تر کرد
هان : به عنوان.....پدرم...
لبخند لی کیونگ کمرنگ تر شد اما...با همون نگاه پدرانه و شیرینش به پسرک خیره بود
هان : شما....کسی بودین که توی تمام این سال ها...زمانی که فقط یک نوزاد بودم و پدر و مادرم رو از دست دادم...منو بزرگ کردین...
شما...کسی بودین که...توی تمام اون شرایط سخت باهام بودین...توی تمام لحظات این ۲۸ سال زندگیم....شما همیشه پیشم بودین...ازتون ممنونم..
دوباره برای به زبون آوردن اون کلمه مکثی کرد و بعد از یک نفس عمیق و لبخند...سرش رو با قاطعیت بالا آورد و بلاخره برای گفتنش...لبهاشو از هم فاصله داد
هان :پدر...
لی کیونگ لبخند شیرینی به پسرک زد و از روی صندلی بلند شد و به سمت هان رفت...
آروم مرد رو که براش حکم پسر رو داشت داخل بغلش کشید و شروع کرد به نوازش کردن موه های کوتاه و سیاه پسرکش
لی کیونگ : منم به خودم افتخار میکنم که...همچین پسری دارم
#فیکشن
#استری_کیدز
#هان_جیسونگ
هان : آه...به کل یادم رفته بود....
سئوک : سونبه اینقدر درگیر کاره که همچین روز های مهمی رو فراموش میکنه...
هان با لبخند نگاهش رو به سئوک داد و به طرف اونم تعظیم کوتاهی کرد
هان : واو...ازتون واقعاً ممنونم...
مرد نسبتاً ۳۵ ساله ای...دستش رو روی شونه ی هان گذاشت و لبخند امید بخشی بهش زد
+ ما باید ازت ممنون باشیم که چهار سال پیش توی همین موقع وارد گروهمون شدی...وگرنه تیم ما...دیگه جونی برای ادامه دادن نداشت
÷ درسته...تمام گروه ها..مثل تیم مبارزه با موادمخدر و چند تای دیگه که بر علیه جنایت فعالیت میکردن...خیلی از ما بهتر بودن....تو اومدی و به این گروه امید دادی
هان دوباره تعظیمی کرد
هان : واقعا ازتون ممنونم...
لی کیونگ : خیله خببببب...حالا همگی برید سر کارتون زود زود
× یاااا...سونبه نیمممم...
= ما تازه داشتیم احساسی میشدیم...
هان خنده ای کرد : حق با آقای لیه...باید برید سر کارتون...کلی کار داریم ها یادتون رفته ؟
_ پوفففف....
همه آهی از کلافگی کشیدن و به سمت کامیپوتر هاشون رفتن و پشت میز نشستن و دوباره... مشغول کار شدن...
هان نگاهی به اطراف انداخت و نفس عمیقی کشید اما...با دیدن آقای لی که توی دفترش نشسته بود و میشد از پنجره ی بزرگ شیشه ای...به داخل اتاقش دید داشت...از رفتن به پشت میزش صرف نظر کرد و قدم هاشو به سمت دفتر آقای لی برداشت.
آروم تقی به در چوبی زد
لی کیونگ : بیا تو...
دستگیره رو پایین کشید و با احتیاط وارد شد...تعظیمی کرد
لی کیونگ : اوه.. چیزی شده ؟
هان سرش رو پایین انداخت و لبش رو گزید
هان : ام...خب...میخواستم یک تشکر ویژه ازتون بکنم...
لی کیونگ لبخند پر رنگی زد
لی کیونگ : تشکر ویژه ؟...
هان آروم سرش رو تکون داد
هان : نه به عنوان رییسم...به عنوان....
مکثی کرد و بعد از بیرون دادن نفسش...دوباره لب هاشو تر کرد
هان : به عنوان.....پدرم...
لبخند لی کیونگ کمرنگ تر شد اما...با همون نگاه پدرانه و شیرینش به پسرک خیره بود
هان : شما....کسی بودین که توی تمام این سال ها...زمانی که فقط یک نوزاد بودم و پدر و مادرم رو از دست دادم...منو بزرگ کردین...
شما...کسی بودین که...توی تمام اون شرایط سخت باهام بودین...توی تمام لحظات این ۲۸ سال زندگیم....شما همیشه پیشم بودین...ازتون ممنونم..
دوباره برای به زبون آوردن اون کلمه مکثی کرد و بعد از یک نفس عمیق و لبخند...سرش رو با قاطعیت بالا آورد و بلاخره برای گفتنش...لبهاشو از هم فاصله داد
هان :پدر...
لی کیونگ لبخند شیرینی به پسرک زد و از روی صندلی بلند شد و به سمت هان رفت...
آروم مرد رو که براش حکم پسر رو داشت داخل بغلش کشید و شروع کرد به نوازش کردن موه های کوتاه و سیاه پسرکش
لی کیونگ : منم به خودم افتخار میکنم که...همچین پسری دارم
۸.۲k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.