《دروغی بزرگ》
《دروغی بزرگ》
part ¹⁹ آخر
² هفته بعد:
با نامجون رفتید خرید عروسی رو کردید و امروز روز عروسیتون بود....باهم دیگه داخل محل عروسیتون شدید و به جایگاه عروسی رفتید
حلقه ها رو دست هم کردید و نشسته بودید
نامجون هیجان زیادی داشت و از هیجان زد به میز که باعث شد کل میز بریزه😑
بعدش هم یه رقص فوق العاده زیبا رفتید و رفتید خونتون
صبح:
نامجون: عشقم...نمیخوای بیدار بشی؟
ات: اوممم...صبح به خیر
نامجون: صبح تو هم بخیر♡ بلند شو بریم صبحونه بخوریم
ات: باشه بریم
《نامجون رفت و تو هم رفتی دستشویی و اومدی دیدی صدای به هم خوردن ظرف میاد.....رفتی دیدی که به به....نامجون اومده صبحونه آماده کنه همه چیو بهم ریخته》
ات: نامجون چیکار میکنی؟
نامجون: ببخشید عشقم الان درستش میکنم
ات: نمیخواد خودم درستش میکنم
《خلاصه که خودت صبحونه رو آماده کردید و داشتید میخوردید که یه دفعه نامجون از صندلیش افتاد پایین!》
ات: نامجون چی شدد؟؟
《نامجون در حالی که نفس نفس میزد گفت》
نامجون: ا....ا.ت....من....من......
ات: چیشدهههه؟
نامجون: خـــ...خون....لازم....دارم!
ات: مــ...من از کجا خون بیارم؟
نامجون: اَ...از....از انباری....پشت حیاط
ات: و..ولی تا اون موقع از حال رفتی! عا....بیا از گردن من بخور!
نامجون: ܝߺـ..نه....د..دردت میاد!
ات: مهم نیست....نمیخوام تو زجر بکشی!
《ا.ت گردنش رو آورد جلو و نامجون دندون های نیش بلندش رو فرو کرد توی گردن ا.ت و خونش رو خورد》
ویو ات:
از دردی که به گردنم وارد شد چشمامو محکم بستم و لبامو گاز گرفتم اما چیزی نگفتم
نامجون یکمی از خون توی گردنم رو خورد تا حالش بهتر شد
صبحونمون رو خوردیم و اون رفت توی انبار....فک کنم خواست خون بیشتری بخوره تا حالش بهتر بشه
بعدش اومد کنارم نشست و باهم فیلم دیدیم
خوب....اون درسته بهت دروغ گفته بود.....اما تو از ته دل دوسش داشتی
همچنین مردی تو رویا های تو هم نبود
درسته خیلی خرابکاری میکرد اما....خوب تو خیلی دوسش داشتی
و زندگیتون درکنار هم.....خیلی خیلی خوب بود♡♡
امیدوارم خوب شده باشه
فردا یه خبری رو بهتون میگم منتظرش باشید♡♡
part ¹⁹ آخر
² هفته بعد:
با نامجون رفتید خرید عروسی رو کردید و امروز روز عروسیتون بود....باهم دیگه داخل محل عروسیتون شدید و به جایگاه عروسی رفتید
حلقه ها رو دست هم کردید و نشسته بودید
نامجون هیجان زیادی داشت و از هیجان زد به میز که باعث شد کل میز بریزه😑
بعدش هم یه رقص فوق العاده زیبا رفتید و رفتید خونتون
صبح:
نامجون: عشقم...نمیخوای بیدار بشی؟
ات: اوممم...صبح به خیر
نامجون: صبح تو هم بخیر♡ بلند شو بریم صبحونه بخوریم
ات: باشه بریم
《نامجون رفت و تو هم رفتی دستشویی و اومدی دیدی صدای به هم خوردن ظرف میاد.....رفتی دیدی که به به....نامجون اومده صبحونه آماده کنه همه چیو بهم ریخته》
ات: نامجون چیکار میکنی؟
نامجون: ببخشید عشقم الان درستش میکنم
ات: نمیخواد خودم درستش میکنم
《خلاصه که خودت صبحونه رو آماده کردید و داشتید میخوردید که یه دفعه نامجون از صندلیش افتاد پایین!》
ات: نامجون چی شدد؟؟
《نامجون در حالی که نفس نفس میزد گفت》
نامجون: ا....ا.ت....من....من......
ات: چیشدهههه؟
نامجون: خـــ...خون....لازم....دارم!
ات: مــ...من از کجا خون بیارم؟
نامجون: اَ...از....از انباری....پشت حیاط
ات: و..ولی تا اون موقع از حال رفتی! عا....بیا از گردن من بخور!
نامجون: ܝߺـ..نه....د..دردت میاد!
ات: مهم نیست....نمیخوام تو زجر بکشی!
《ا.ت گردنش رو آورد جلو و نامجون دندون های نیش بلندش رو فرو کرد توی گردن ا.ت و خونش رو خورد》
ویو ات:
از دردی که به گردنم وارد شد چشمامو محکم بستم و لبامو گاز گرفتم اما چیزی نگفتم
نامجون یکمی از خون توی گردنم رو خورد تا حالش بهتر شد
صبحونمون رو خوردیم و اون رفت توی انبار....فک کنم خواست خون بیشتری بخوره تا حالش بهتر بشه
بعدش اومد کنارم نشست و باهم فیلم دیدیم
خوب....اون درسته بهت دروغ گفته بود.....اما تو از ته دل دوسش داشتی
همچنین مردی تو رویا های تو هم نبود
درسته خیلی خرابکاری میکرد اما....خوب تو خیلی دوسش داشتی
و زندگیتون درکنار هم.....خیلی خیلی خوب بود♡♡
امیدوارم خوب شده باشه
فردا یه خبری رو بهتون میگم منتظرش باشید♡♡
۵.۵k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.