۱ و نیم ماه گذشت...به همه گفته بود که حتی بهش زنگم نزنن..
۱ و نیم ماه گذشت...به همه گفته بود که حتی بهش زنگم نزنن...چه برسه به به دیدنش رفتن...دیگه واقعا از زندگی خسته شده بود پس رفت تو دریا تا زودتر بمیره...
*فلش بک به زوری که جیمین ات رو ترک کرد
ات بهش پیام داد..
《سلام جیمین عزیزم..میدونم دیگه حتی دلت نمیخواد منو ببینی و ازم متنفری ولی لطفا به حرفام گوش کن خب؟
من هنوز خیلی دوست دارم..شمارمو که داری...پس اگه کاری داشتی حتما زنگ بزن..ما که باهم تعارف نداریم..داریم؟البته که نه..بهت گفته بودم اگه بری میمیرم...امروزم داشتن خودمو میکشتما..ولی تو نبودی جلومو بگیری.ماری به دادم رسید...پس دوباره رفتم بیمارستان..هیچی نشده دلم برات تنگ شده....ما بهم برای اخرین بار قول دادیم برای اخرین بار باهم خندیدیم برای اخرین بار همو بغل کردیم برای اخرین بار کنار هم خوشحال بودیم بدون اینکه بفهمیم این اخرین قولمونه این اخرین خندیدنمونه این اخرین بغل کردنمون و این پایان همه ی حسی بود که وجود داشت
پس بیا برای هم غریبه ترین آشنا ها باشیم و این بهترین غریبگیه اشناییست که شناخته ام》
*پایان فلش بک
رفت تو دریا...تقریبا تا وسطا رفته بود...
تا بالاتر از کمرش تو آب بود..
احظه ای ایستاد...یاد خاطرات خوبش با جیمین افتاد..آروم زیر لب گفت
ات:کاش اینجا بود
لبخندی زد و به راهش ادامه داد...
این داستان ادامه دارد..
*فلش بک به زوری که جیمین ات رو ترک کرد
ات بهش پیام داد..
《سلام جیمین عزیزم..میدونم دیگه حتی دلت نمیخواد منو ببینی و ازم متنفری ولی لطفا به حرفام گوش کن خب؟
من هنوز خیلی دوست دارم..شمارمو که داری...پس اگه کاری داشتی حتما زنگ بزن..ما که باهم تعارف نداریم..داریم؟البته که نه..بهت گفته بودم اگه بری میمیرم...امروزم داشتن خودمو میکشتما..ولی تو نبودی جلومو بگیری.ماری به دادم رسید...پس دوباره رفتم بیمارستان..هیچی نشده دلم برات تنگ شده....ما بهم برای اخرین بار قول دادیم برای اخرین بار باهم خندیدیم برای اخرین بار همو بغل کردیم برای اخرین بار کنار هم خوشحال بودیم بدون اینکه بفهمیم این اخرین قولمونه این اخرین خندیدنمونه این اخرین بغل کردنمون و این پایان همه ی حسی بود که وجود داشت
پس بیا برای هم غریبه ترین آشنا ها باشیم و این بهترین غریبگیه اشناییست که شناخته ام》
*پایان فلش بک
رفت تو دریا...تقریبا تا وسطا رفته بود...
تا بالاتر از کمرش تو آب بود..
احظه ای ایستاد...یاد خاطرات خوبش با جیمین افتاد..آروم زیر لب گفت
ات:کاش اینجا بود
لبخندی زد و به راهش ادامه داد...
این داستان ادامه دارد..
۵.۶k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.