ین هم از رمان جدید لایک فراموش نشه دوستان
ین هم از رمان جدید لایک فراموش نشه دوستان
1
مقدمه: کنار بغض خیس پنجره می نشینم… با سرانگشتانم روی تن سرد شیشه، قلبی را نقاشی می کنم… قلب؟ کدام قلب؟ همان قلبی که بازیچه ی غرور تو می شود ولجبازی های من؟ تو در دریای غرورت غرق می شوی و من زنجیره ای از لجبازی هایم می بافم!!! به همین آسانی تو از من دور می شوی و من از تو… می دانی؟میان من تو فاصله است نه فاصله ای که به متر باشد یا شایدهم کیلومتر! میان ما فاصله ای ست به قدغرور بیش از اندازه ی تو و لجبازی ها وبهانه های کودکانه ی من!!! بیا… بیا عشق را قربانی خاله بازی های کودکانه مان نکنیم… بیا کنارم.دستانت را دور کمرم حلقه کن دستانم را در دست بگیر… باانگشت هایت کنار قلب من قلبی بکش… دیگر نمی خواهم عشق را با غرور ودیوانگی سربِبُرم و قربانی کنم بشینم وچشمانم ببارد و به روزگار لعنت بفرستم! نه!من نمی خواهم با دستان خودم،همه چیز را تباه کنم… بیا… دیگر تو آن آقای مغرور نباش و من خانم لجباز… بیا عاشق شویم…باهم!!!………………
ای خداچه خبره اینجا چقدر شلوغه..اه لعنتی الان وقتش بود؟بازم که خشاب خالی کردم…یه گوشه خلوت پیدانمی شه؟آهان اینجا بهتره…خدایا عجب شیرتو شیریه ها! صادقی:مواظب باشید پسرا هیچکدومشون نباید فرارکنن..حواستون به همه باشه… نادری:قربان…اون دختره اونجا چیکار می کنه داره خودش رو به کشتن می ده صادقی:ای وای…اون دیگه کیه؟دیوونه جلوی تیررس قرار گرفته …تو حواست به بچه ها باشه…اون احمد لعنتی فرار نکنه ها…من برم ببینم اون دیوونه کیه… نادری:باشه حواسم هست…شما هم مراقب باش آرمان:آیـــــــــــــــی… . صادقی:ساکت شو تکون بخوری یه گلوله تو مغزت خالی می کنم…صدات دربیاد می کشمت …روانی جلوی گلوله وایستادی…از جونت سیر شدی؟ یا خدا این دیگه کیه؟وای دستش رو محکم گذاشته رو دهنم… صادقی:چته؟چرا اینقدر دست و پا می زنی؟ خب دیوانه دستش رو هم برنمی داره از رو دهنم…دیگه دارم خفه می شم…نه اینطوری نمی شه…می ریم واسه یه گاز جانانه آماده شیم بگیر که اومد… صادقی دستش رو برمی داره وهی تو هوا تکون می ده:اه…لعنتی…مگه سگی گاز می گیری؟ آرمان در حال نفس نفس زدن -دستت رو گذاشتی رو دهن من نمی گی خفه می شم؟ تو دیکه از کجا پیدات شد؟ دست از پا خطا کنی با تیر…ای وای خدا اسلحه ام کو؟ صادقی با پوزخندگفت:منظورت اینه؟ اسلحه رو تو دستاش تکون میداد تا اومدم بگیرم کشید عقب صادقی:نه نه خانوم کوچولو این خیلی واست خطرناکه ممکنه خودت رو زخمی کنی… آرمان:حرف مفت نزن اسلحه ام رو بده به من وحشی شد.با خشم اومد جلو…چونه ام رو گرفت واز رو زمین بلندم کرد:احمد کجاست؟ آرمان:ولم کن وحشی…احمد؟من باید این سوال رو از تو بپرسم؟احمد لعنتی کجاست؟ نادری:قربان…قربان…کجایید� �بیاین خبرخوش دارم بچه ها جلوتر دم پمپ بنزین احمد رو دستگیر کردن…اینجاهم پاک سازی شد..قربان کجایین؟ صادقی:صبر کن نادری اومدم آرمان:ولم کن داری خفم می کنی… صادقی:ساکت باش حرف نزن همینطور که با یه دستش من رو گرفته بود کشون کشون منو کشید بیرون نادری:این بدبخت رو چرا اینطوری گرفتین؟ آرمان:بدبخت خودتی ولم کنید جفتتون رو می کشم… صادقی:مورچه چیه که کله پاچش باشه نادری با خنده:قربان…سردار کاشانی اینجان… آرمان:سردار؟ صادقی:باشه می رم پیششون الان. بعد رو به من گفت:ساکت باش یه کلمه حرف هم نزن
مچ دستم رو محکم تو دستش گرفت. لعنتی چه هیکلی هم داره، نمی تونم دستم رو از تو دستاش دربیارم. گفت سردار، یعنی ممکنه پلیس باشن؟ به این که نمی خوره، خیلی وحشیه. دستم رو ول کن! آخ جون، الان حسابش رو می رسن! پیش سردار کاشانی و سرهنگ محمدی و یه سرهنگ دیگه احترام نظامی گذاشت. همچنان دستم تو دستاش بود. کنترل خودم رو از دست داده بودم. سردار- این بنده خدا رو چرا این طوری گرفتی سرگرد؟ سرگرد؟ اوه اوه چه گندی زدم، چقدر بهش فحش دادم! سرگرد- دستبند نداشتم قربان، مجبورم. هیچی نمی گفتم و ساکت و با یه لبخند شیطانی صحبت هاشون رو گوش می کردم. وایستا جناب سرگرد، الان حالت رو می گیرم، به من می گن عسل آرمان. سرهنگ محمدی- ول کن دست دخترم رو سرگرد، این که متهم نیست. سرگرد- متهم نیست؟ سرهنگ طلوعی با صدای آروم و زیر لب گفت: – ول کن دستش رو، اون پلیسه. سرگرد برگشت و با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد. پشت چشم براش نازک کردم و منی که تا اون موقع ساکت بودم، با حرص گفتم: – بهتون نمیاد سرگرد باشید. یه سرگرد آگاهی هوشمندانه تر بر خورد می کنه. یعنی شما نفهمیدید من پلیسم؟ در حالی که با اخم دستم رو ول می کرد، با حرص و خشم اندک گفت: – نه یونیفرمی، نه چادری، نه چیزی، از کجا باید می فهمیدم پلیسید سرکار خانم؟ خب راست می گفت، البته اونم یونیفرم نپوشیده بود، اما حق به جانب گفتم: – من مامور مخفی بودم و احتیاجی به یونیفرم نداشتم، قابل توجه شما جناب سرگرد گرامی!
1
مقدمه: کنار بغض خیس پنجره می نشینم… با سرانگشتانم روی تن سرد شیشه، قلبی را نقاشی می کنم… قلب؟ کدام قلب؟ همان قلبی که بازیچه ی غرور تو می شود ولجبازی های من؟ تو در دریای غرورت غرق می شوی و من زنجیره ای از لجبازی هایم می بافم!!! به همین آسانی تو از من دور می شوی و من از تو… می دانی؟میان من تو فاصله است نه فاصله ای که به متر باشد یا شایدهم کیلومتر! میان ما فاصله ای ست به قدغرور بیش از اندازه ی تو و لجبازی ها وبهانه های کودکانه ی من!!! بیا… بیا عشق را قربانی خاله بازی های کودکانه مان نکنیم… بیا کنارم.دستانت را دور کمرم حلقه کن دستانم را در دست بگیر… باانگشت هایت کنار قلب من قلبی بکش… دیگر نمی خواهم عشق را با غرور ودیوانگی سربِبُرم و قربانی کنم بشینم وچشمانم ببارد و به روزگار لعنت بفرستم! نه!من نمی خواهم با دستان خودم،همه چیز را تباه کنم… بیا… دیگر تو آن آقای مغرور نباش و من خانم لجباز… بیا عاشق شویم…باهم!!!………………
ای خداچه خبره اینجا چقدر شلوغه..اه لعنتی الان وقتش بود؟بازم که خشاب خالی کردم…یه گوشه خلوت پیدانمی شه؟آهان اینجا بهتره…خدایا عجب شیرتو شیریه ها! صادقی:مواظب باشید پسرا هیچکدومشون نباید فرارکنن..حواستون به همه باشه… نادری:قربان…اون دختره اونجا چیکار می کنه داره خودش رو به کشتن می ده صادقی:ای وای…اون دیگه کیه؟دیوونه جلوی تیررس قرار گرفته …تو حواست به بچه ها باشه…اون احمد لعنتی فرار نکنه ها…من برم ببینم اون دیوونه کیه… نادری:باشه حواسم هست…شما هم مراقب باش آرمان:آیـــــــــــــــی… . صادقی:ساکت شو تکون بخوری یه گلوله تو مغزت خالی می کنم…صدات دربیاد می کشمت …روانی جلوی گلوله وایستادی…از جونت سیر شدی؟ یا خدا این دیگه کیه؟وای دستش رو محکم گذاشته رو دهنم… صادقی:چته؟چرا اینقدر دست و پا می زنی؟ خب دیوانه دستش رو هم برنمی داره از رو دهنم…دیگه دارم خفه می شم…نه اینطوری نمی شه…می ریم واسه یه گاز جانانه آماده شیم بگیر که اومد… صادقی دستش رو برمی داره وهی تو هوا تکون می ده:اه…لعنتی…مگه سگی گاز می گیری؟ آرمان در حال نفس نفس زدن -دستت رو گذاشتی رو دهن من نمی گی خفه می شم؟ تو دیکه از کجا پیدات شد؟ دست از پا خطا کنی با تیر…ای وای خدا اسلحه ام کو؟ صادقی با پوزخندگفت:منظورت اینه؟ اسلحه رو تو دستاش تکون میداد تا اومدم بگیرم کشید عقب صادقی:نه نه خانوم کوچولو این خیلی واست خطرناکه ممکنه خودت رو زخمی کنی… آرمان:حرف مفت نزن اسلحه ام رو بده به من وحشی شد.با خشم اومد جلو…چونه ام رو گرفت واز رو زمین بلندم کرد:احمد کجاست؟ آرمان:ولم کن وحشی…احمد؟من باید این سوال رو از تو بپرسم؟احمد لعنتی کجاست؟ نادری:قربان…قربان…کجایید� �بیاین خبرخوش دارم بچه ها جلوتر دم پمپ بنزین احمد رو دستگیر کردن…اینجاهم پاک سازی شد..قربان کجایین؟ صادقی:صبر کن نادری اومدم آرمان:ولم کن داری خفم می کنی… صادقی:ساکت باش حرف نزن همینطور که با یه دستش من رو گرفته بود کشون کشون منو کشید بیرون نادری:این بدبخت رو چرا اینطوری گرفتین؟ آرمان:بدبخت خودتی ولم کنید جفتتون رو می کشم… صادقی:مورچه چیه که کله پاچش باشه نادری با خنده:قربان…سردار کاشانی اینجان… آرمان:سردار؟ صادقی:باشه می رم پیششون الان. بعد رو به من گفت:ساکت باش یه کلمه حرف هم نزن
مچ دستم رو محکم تو دستش گرفت. لعنتی چه هیکلی هم داره، نمی تونم دستم رو از تو دستاش دربیارم. گفت سردار، یعنی ممکنه پلیس باشن؟ به این که نمی خوره، خیلی وحشیه. دستم رو ول کن! آخ جون، الان حسابش رو می رسن! پیش سردار کاشانی و سرهنگ محمدی و یه سرهنگ دیگه احترام نظامی گذاشت. همچنان دستم تو دستاش بود. کنترل خودم رو از دست داده بودم. سردار- این بنده خدا رو چرا این طوری گرفتی سرگرد؟ سرگرد؟ اوه اوه چه گندی زدم، چقدر بهش فحش دادم! سرگرد- دستبند نداشتم قربان، مجبورم. هیچی نمی گفتم و ساکت و با یه لبخند شیطانی صحبت هاشون رو گوش می کردم. وایستا جناب سرگرد، الان حالت رو می گیرم، به من می گن عسل آرمان. سرهنگ محمدی- ول کن دست دخترم رو سرگرد، این که متهم نیست. سرگرد- متهم نیست؟ سرهنگ طلوعی با صدای آروم و زیر لب گفت: – ول کن دستش رو، اون پلیسه. سرگرد برگشت و با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد. پشت چشم براش نازک کردم و منی که تا اون موقع ساکت بودم، با حرص گفتم: – بهتون نمیاد سرگرد باشید. یه سرگرد آگاهی هوشمندانه تر بر خورد می کنه. یعنی شما نفهمیدید من پلیسم؟ در حالی که با اخم دستم رو ول می کرد، با حرص و خشم اندک گفت: – نه یونیفرمی، نه چادری، نه چیزی، از کجا باید می فهمیدم پلیسید سرکار خانم؟ خب راست می گفت، البته اونم یونیفرم نپوشیده بود، اما حق به جانب گفتم: – من مامور مخفی بودم و احتیاجی به یونیفرم نداشتم، قابل توجه شما جناب سرگرد گرامی!
۸۲۳.۹k
۰۱ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.