یکی رد شد شبیه او پر از ابهام و تردیدم

یکی رد شد شبیه او ، پر از ابهام و تردیدم
همین که دیدمش جا خوردم و ناگاه ترسیدم

به یک لحظه تمام خاطرات کهنه ام طی شد
زمین دور سرم چرخید و من با چشم چرخیدم

همان چادر ، همان هیبت ، همان چشمان پر شورش
تمام ارتفاعش را به چشمم در نوردیدم

همین که یادم امد خنده های بی مثالش را
نمیدانم چه شد بی اختیار از خویش خندیدم

ته کوچه به چپ پیچید و یک لحظه نگاهم کرد
مسیرم را عوض کردم درون کوچه پیچیدم

قدم را تند تر کردم رسیدم در کنار او
خودم یادم نمی اید سوالی را که پرسیدم

حواسش پرت بود انگار چادر از سرش افتاد
خدایا کور میگشتم ولی او را نمیدیدم

جهان تاریک شد یک لحظه دیدم رقص چادر را
چو عطرش با نسیم امد منم در باد رقصیدم

همیشه در خیالاتم دلم مغرور و محکم بود
دو تار از موی او دیدم شبیه بید لرزیدم

عذابی میکشم وقتی به یادش باز می افتم
به او گفتم ببخشید و ولی خود را نبخشیدم

پشیمانی ندارد سود وقتی عاشقش باشی
نباید عاشقش میگشتم اما دیر فهمیدم

#سید_تقی_سیدی
دیدگاه ها (۱۲)

داستان کوتاه و عاشقانه پستچیقسمت ششمچراغهای امامزاده، از دور...

سلام...شبتون بخیر...دوستان چند شبه دارم براتونداستان عاشقانه...

با سلام ای آقا . . . . شبتان مهتابی . . . .روز میلاد شما امر...

داستان کوتاه و عاشقانه پستچیقسمت پنجممیدونی دوستت دارم.حالا ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط