فکر می کردم می شود تو را دوست داشت،
فکر می کردم می شود تو را دوست داشت،
با دستهایت آب خورد
و موهای بادخورده ات را سیر نگاه نگاه کرد،
اما فاصله چیزهای زیادی به آدم یاد می دهد:
اینکه صبح تو ساعت 12 من نیست
و شب به خیر من درست وسط نهار خوردنت.
وقتی دلتنگی زنگ می خورد،
کوتاهی هیچ سیم تلفنی به خالی شدن اندوه از شانه ات کمک نمی کند
و هیچ پرنده ای تصویر بغض کرده ات را از کابلها تشخیص نمی دهد.
من از غروب آفتاب شهرمان فهمیده ام:
آدم که تنها می شود،
عاشق چه کسها که نمی شود!
#بهرنگ_قاسمی
با دستهایت آب خورد
و موهای بادخورده ات را سیر نگاه نگاه کرد،
اما فاصله چیزهای زیادی به آدم یاد می دهد:
اینکه صبح تو ساعت 12 من نیست
و شب به خیر من درست وسط نهار خوردنت.
وقتی دلتنگی زنگ می خورد،
کوتاهی هیچ سیم تلفنی به خالی شدن اندوه از شانه ات کمک نمی کند
و هیچ پرنده ای تصویر بغض کرده ات را از کابلها تشخیص نمی دهد.
من از غروب آفتاب شهرمان فهمیده ام:
آدم که تنها می شود،
عاشق چه کسها که نمی شود!
#بهرنگ_قاسمی
۱.۷k
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.