نمیدونم آخرین پیامم، آخرین دیدارم با اطرافیانم، آخرین صبح
نمیدونم آخرین پیامم، آخرین دیدارم با اطرافیانم، آخرین صبحی که سر کلاس حاضر میشم، آخرین نوشتهم، آخرین عکس یا فیلمی که میگیرم، آخرین کاری که مینویسم تا انجامش بدم و شایدم فرصتی نباشه که بتونم جلوش تیک یا ضربدر بزنم... نمیدونم اینها دقیقا کی اتفاق میافته و من کی میرم، کی قراره آخرین گریهم باشه، آخرین لبخندم، آخرین نفسم...
نمیدونم کی حضرت ملک الموت رو ملاقات میکنم؛ شاید وسط یه شب تاریک، وقتی به یه نقطه زل زدم، حضور عزراییل رو کنارم حس کنم.
شاید وقتی که خواستم از خیابون رد شم، به خودم بیام و ببینم دیگه تو جسمم نیستم.
شاید یه صبح زود، روح من به آرومی از جسم گلی چندین و چند سالم جدا بشه. شاید یه عصر یا یه اذان مغرب آخرین لحظات زندگیم باشه.
شاید توی بهار برم یا شاید توی زمستون.
مرگ قشنگه، وقتی بعد از سالهای زیاد برمیگردی به جایی که بهش تعلق داشتی، قطعا حالت خوب میشه و محبوبت رو ملاقات
میکنی، حتی اگه خیلی سیاه و آلوده باشی.
نمیدونم کی حضرت ملک الموت رو ملاقات میکنم؛ شاید وسط یه شب تاریک، وقتی به یه نقطه زل زدم، حضور عزراییل رو کنارم حس کنم.
شاید وقتی که خواستم از خیابون رد شم، به خودم بیام و ببینم دیگه تو جسمم نیستم.
شاید یه صبح زود، روح من به آرومی از جسم گلی چندین و چند سالم جدا بشه. شاید یه عصر یا یه اذان مغرب آخرین لحظات زندگیم باشه.
شاید توی بهار برم یا شاید توی زمستون.
مرگ قشنگه، وقتی بعد از سالهای زیاد برمیگردی به جایی که بهش تعلق داشتی، قطعا حالت خوب میشه و محبوبت رو ملاقات
میکنی، حتی اگه خیلی سیاه و آلوده باشی.
۳۹.۸k
۰۵ آذر ۱۴۰۱