بغضِ چشمهایَت، چهار ستونِ قلبم را لرزاند و توانِ ایستادَن از من رفت و افتادم به زانو در مقابلَت که بی رحمانه میرفتی از قصه ای، که تمامَش، برای تو بود..
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.