زمان یخ زده
زمان یخ زده
part ¹⁹
یکم بعد در اتاق باز شد و هیوناوک اومد داخل 《فک کردین شوگاس آره هه هه هه😏》
یانگهی: هیوناوک! تو کی اومدی؟
هیوناوک: همین الان. راستی تهیونگ کجاست؟
یانگهی: من رفتم دنبالش اما....خوب....گفت نیا دنبالم
هیوناوک: جدی؟ ولی من دیدمش. داشت دنبال تو میگشت
یانگهی: دنبال من؟؟؟
هیوناوک: آره. شما دوتا هم معلوم نیست چتونه ها!
یانگهی: هیچی.ولی فعلا باهاش قهرم!
هیوناوک: چرا؟
یانگهی: اونش مهم نیست!
و بعدش روم رو اونطرف کردم و خوابیدم
و برعکس ایندفعه طولی نکشید که خوابم برد
و با صدای مامان از خواب بیدار شدم.....
میونگی: یانگهی.....یانگهی......
یانگهی: اوممم..چیه؟
میونگی: بلند شو ناهار بخور
یانگهی: مگه ظهر شد؟
میونگی: آره. زود باش بیا.
مامان رفت و منم رفتم دستشویی و رفتم تا ناهار بخورم
ناهار رو که خوردم یادم افتاد که عالیجناب سوکجین گفته بود که برم قصرش! پس بلند شدم و خواستم برم که توی راه تهیونگ اومد پیشم.
ته: ی..یانگهی....کجا میری؟
یانگهی: میرم به قصر ولیعهد
ته: تو تازگیا....خیلی به ایشون نزدیک شدی! اون ولیعهده نباید زیاد بهش نزدیک باشی!
یانگهی: خوب؟ خودش میگه وگرنه من نزدیکش نمیشم!
ته: ....یانگهی....میشه باهم بریم بیرون؟
یانگهی: نه
ته: چرا؟ نکنه....چون بوسیدمت....اینطوری میکنی؟
《با حرفش سر جام ایستادم.برگشتم روبروش و بهش گفتم:》
یانگهی: آره...به خاطر همینه. چون تو نباید همچین کاری میکردی کیم تهیونگ!
ته: یعنی دوست داشتن تو جرمه؟
یانگهی: .........
ته: چرا نباید دوست داشته باشم؟ از بچگیم تو رو دوست داشتم. و الان فهمیدم که برادرت نیستم..پس چطوره که....شوهرت باشم؟
یانگهی: شوهر؟ هه "پوزخند"
ته: مگه چیه؟ یه زندگی عالی رو برات فراهم میکنم! و یه خانوادهی عالی رو تشکیل میدیم! باهم دیگه....بچه هامون رو بزرگ میکنیم و.......
یانگهی: بس کن! دیگه نمیخوام بشنوم!
تهیونگ سرش رو پایین انداخت.و منم راهم رو گرفتم و رفتم اما وسط راه ایستادم و گفتم:
یانگهی: تهیونگ! منم تو رو خیلی دوست دارم..از هر کسی که فکرش رو بکنی بیشتر.اما فک نمیکنی اینکه ازدواج کنیم...یکم زیادی باشه؟
و بعد از اون رفتم به قصر ولیعهد
خدمتکار ورودم رو اعلام کرد و من هم تعظیمی کردم و وارد شدم
یانگهی: سلام قربان
جین: سلام یانگهی. کجا بودی؟
یانگهی: رفته بودم خونهم
جین: واقعا؟ فک میکردم که.......
این واسه اونایی که فیکمو میخوندن♡
به خاطر شما ادامش دادم لطفا شما هم ازم حمایت کنید♡
و خوب این فیک رو میخوام زود تموم کنم اما واقعا ماجرا های زیادی توی سرم هست....پس شاید یکم طولش دادم...ببخشید♡
پارت های قبلی توی این پیج:
@bangtan_army2
تصویر پس زمینه رو هم عوض کردم اینو بیشتر دوست دارم♡
نظراتون هم حتما بگید
part ¹⁹
یکم بعد در اتاق باز شد و هیوناوک اومد داخل 《فک کردین شوگاس آره هه هه هه😏》
یانگهی: هیوناوک! تو کی اومدی؟
هیوناوک: همین الان. راستی تهیونگ کجاست؟
یانگهی: من رفتم دنبالش اما....خوب....گفت نیا دنبالم
هیوناوک: جدی؟ ولی من دیدمش. داشت دنبال تو میگشت
یانگهی: دنبال من؟؟؟
هیوناوک: آره. شما دوتا هم معلوم نیست چتونه ها!
یانگهی: هیچی.ولی فعلا باهاش قهرم!
هیوناوک: چرا؟
یانگهی: اونش مهم نیست!
و بعدش روم رو اونطرف کردم و خوابیدم
و برعکس ایندفعه طولی نکشید که خوابم برد
و با صدای مامان از خواب بیدار شدم.....
میونگی: یانگهی.....یانگهی......
یانگهی: اوممم..چیه؟
میونگی: بلند شو ناهار بخور
یانگهی: مگه ظهر شد؟
میونگی: آره. زود باش بیا.
مامان رفت و منم رفتم دستشویی و رفتم تا ناهار بخورم
ناهار رو که خوردم یادم افتاد که عالیجناب سوکجین گفته بود که برم قصرش! پس بلند شدم و خواستم برم که توی راه تهیونگ اومد پیشم.
ته: ی..یانگهی....کجا میری؟
یانگهی: میرم به قصر ولیعهد
ته: تو تازگیا....خیلی به ایشون نزدیک شدی! اون ولیعهده نباید زیاد بهش نزدیک باشی!
یانگهی: خوب؟ خودش میگه وگرنه من نزدیکش نمیشم!
ته: ....یانگهی....میشه باهم بریم بیرون؟
یانگهی: نه
ته: چرا؟ نکنه....چون بوسیدمت....اینطوری میکنی؟
《با حرفش سر جام ایستادم.برگشتم روبروش و بهش گفتم:》
یانگهی: آره...به خاطر همینه. چون تو نباید همچین کاری میکردی کیم تهیونگ!
ته: یعنی دوست داشتن تو جرمه؟
یانگهی: .........
ته: چرا نباید دوست داشته باشم؟ از بچگیم تو رو دوست داشتم. و الان فهمیدم که برادرت نیستم..پس چطوره که....شوهرت باشم؟
یانگهی: شوهر؟ هه "پوزخند"
ته: مگه چیه؟ یه زندگی عالی رو برات فراهم میکنم! و یه خانوادهی عالی رو تشکیل میدیم! باهم دیگه....بچه هامون رو بزرگ میکنیم و.......
یانگهی: بس کن! دیگه نمیخوام بشنوم!
تهیونگ سرش رو پایین انداخت.و منم راهم رو گرفتم و رفتم اما وسط راه ایستادم و گفتم:
یانگهی: تهیونگ! منم تو رو خیلی دوست دارم..از هر کسی که فکرش رو بکنی بیشتر.اما فک نمیکنی اینکه ازدواج کنیم...یکم زیادی باشه؟
و بعد از اون رفتم به قصر ولیعهد
خدمتکار ورودم رو اعلام کرد و من هم تعظیمی کردم و وارد شدم
یانگهی: سلام قربان
جین: سلام یانگهی. کجا بودی؟
یانگهی: رفته بودم خونهم
جین: واقعا؟ فک میکردم که.......
این واسه اونایی که فیکمو میخوندن♡
به خاطر شما ادامش دادم لطفا شما هم ازم حمایت کنید♡
و خوب این فیک رو میخوام زود تموم کنم اما واقعا ماجرا های زیادی توی سرم هست....پس شاید یکم طولش دادم...ببخشید♡
پارت های قبلی توی این پیج:
@bangtan_army2
تصویر پس زمینه رو هم عوض کردم اینو بیشتر دوست دارم♡
نظراتون هم حتما بگید
۲.۳k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.