گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب
یا درآید ز در آن شمع شب افروز امشب
گر بمیرم به جز از شمع کسی نیست که او
برمن خسته بگرید ز سر سوز امشب
مرغ شب خوان که دم از پردهٔ عشاق زند
گو نوا از من شبخیز بیاموز امشب
هر که در شب رخ چون ماه تو بیند گوید
روز عیدست مگر یا شب نوروز امشب
بی لب لعل و رخت خادم خلوتگه انس
گو صراحی منه و شمع میفروز امشب
بنشان شمع جگر سوخته را گر چه کسی
منشیناد بروز من بد روز امشب
اگر آن عهدشکن با تو نسازد خواجو
خون دل میخور و جان میده و میسوز امشب
گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب
یا درآید ز در آن شمع شب افروز امشب
گر بمیرم به جز از شمع کسی نیست که او
برمن خسته بگرید ز سر سوز امشب
مرغ شب خوان که دم از پردهٔ عشاق زند
گو نوا از من شبخیز بیاموز امشب
هر که در شب رخ چون ماه تو بیند گوید
روز عیدست مگر یا شب نوروز امشب
بی لب لعل و رخت خادم خلوتگه انس
گو صراحی منه و شمع میفروز امشب
بنشان شمع جگر سوخته را گر چه کسی
منشیناد بروز من بد روز امشب
اگر آن عهدشکن با تو نسازد خواجو
خون دل میخور و جان میده و میسوز امشب
۱.۸k
۰۴ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.