صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت42
°از زبان راوی»
_مهمون داریم!
همون لحظه مادر ـه دیمن با تعجب از اشپزخونه بیرون اومد ـو با دیدن ـه چویا کلی تعجب کرد.
چویا اروم لب زد: سـ.. سلام..
مادر ـه دیمن با لبخند جلو اومد ـو چویا رو به اغوش کشید ـو گفت: اینهمه وقت کجا بودی؟ نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده بود.
صدای یه نفر ـه دیگه از تو اتاق پیچید: کیه؟
دیمن سمت ـه اتاق ـه همون فرد رفت ـو بدون ـه اینکه در بزنه داخل رفت ـو گفت: چویا اومده.
با حرف ـه دیمن اون فرد سریع از اتاقش بیرون اومد ـو با دیدن ـه چویا کلی ذوق کرد، سریع سمتش رفت ـو با لبخند گفت: سلام چویا خوش اومدی!
چویا لبخند ـه کجی زد ـو سری تکون داد که مادر ـه دیمن اونو سمت ـه مبل برد ـو روش نشوند ـو گفت: همینجا بشین تا بیام.
°از زبان چویا»
با دیدن ـه خواهر ـو مادر ـه دیمن لبخند ـه کجی زدم، خواهرش چقد زود بزرگ شده بود.
دیمن کنارم نشست ـو خواهر رو مبل ـه روبه رویی ـمون نشست.
دیمن دستشو دور ـه گردنم انداخت ـو گفت: بیا بریم تو اتاق کارت دارم.
سری تکون دادم که خواهرش گفت: منم میام.
دیمن سرشو به معنای منفی تکون داد ـو گفت: با چویا کار دارم.
پشت بند ـه حرفش دستمو گرفت ـو سمت ـه اتاق ـش برد.
داخل رفتیم ـو درو بست ـو سمت ـه تختش رفت ـو خم شد، از زیرش یه چمدون بیرون اورد ـو رو زمین نشست، جلو رفتم ـو کنارش رو زمین نشستم که در ـه چمدون ـو باز کرد که کلی عکس داخلش دیدم.
چمدون ـو کمی سمتم چرخوند ـو گفت: اینارو یادته؟
اینا... عکسایی بودن که تو بچگی ازمون گرفته بودن.
دستمو دراز کردم ـو یکی از پوسترارو برداشتم، اون موقع داشتیم بستنی میخوردیم.
زهر خندی زدم که چشمم به یه عکس افتاد، اون عکس.. عکس ـه مامانم بود.
عکس ـرو برداشتم ـو بهش نگا کردم، اشک دور ـه چشمام حلقه زد ولی بروز ـش ندادم، چند بار پلک زدم تا پرده ی نازک ـه اشک از بین برن.
بدون ـه اینکه نگاهمو از رو عکس ـه مامانم بردارم با صدای ارومی گفتم: میتونم... میتونم این عکسو.. داشته باشم؟
سری تکون داد ـو گفت: چویا، دلیلی داره که اینقدر پریشونی؟
سرمو بالا اورد ـو بهش نگاه کردم ـو گفتم: من پریشون نیستم، حالم خوبه.
سری تکون داد ـو به تخت تکیه داد ـو گفت: دلم برای خواهرت تنگ شده، الان باید... چهارده سالش باشه درسته؟ از "لوسیفر" یه سال کوچیکتره. "لوسیفر خواهر ـه دیمنه"
با حرفش دستم به لرزه افتاد، دیدمو ازش گرفتم ـو سعی کردم لرزش ـه بدنمو کم کنم.
دستامو مشت کردم ـو با چشمای گشاد شده به عکس ـه تو دستم نگا کردم.
«از زبان جک»
حدود ـه دو سه ساعت ـه دارم دنبال ـه چویا میگردم ـو کس ـم ندیدتش.
تلفنشم موقع ـه تصادف از دستش افتاد ـو شکست.
انکار بی فایده ـست، سمت ـه یه مرد ـه میانسال رفتم ـو گفتم: ببخشید اقا، شما پسری ـو ندیدین که تیشرت ـه سیاه تنش باشه و قسمتی از موهاش روی شونه هاش ریخته باشه؟ هیکل ـه کوچیکی ـم داشت.
مرد کمی فک کرد ـو گفت: چشم ـو موهاش چه رنگی بود؟
دستمو رو سرم گذاشتم ـو گفتم: موهاش نارنجی ـو چشماش ابی بود.
لبخندی زد ـو گفت: نه ندیدم.
دستامو مشت کردم که ادامه داد: شرمنده، اولش فک کردم دنبال ـه یه نفر ـه دیگه ای، ولی دراین مورد.. نمیتونم کمکت کنم.
سری تکون دادم ـو بعداز تشکر ازش از اونجا دور شدم ـو به گشتن ادامه دادم.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت42
°از زبان راوی»
_مهمون داریم!
همون لحظه مادر ـه دیمن با تعجب از اشپزخونه بیرون اومد ـو با دیدن ـه چویا کلی تعجب کرد.
چویا اروم لب زد: سـ.. سلام..
مادر ـه دیمن با لبخند جلو اومد ـو چویا رو به اغوش کشید ـو گفت: اینهمه وقت کجا بودی؟ نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده بود.
صدای یه نفر ـه دیگه از تو اتاق پیچید: کیه؟
دیمن سمت ـه اتاق ـه همون فرد رفت ـو بدون ـه اینکه در بزنه داخل رفت ـو گفت: چویا اومده.
با حرف ـه دیمن اون فرد سریع از اتاقش بیرون اومد ـو با دیدن ـه چویا کلی ذوق کرد، سریع سمتش رفت ـو با لبخند گفت: سلام چویا خوش اومدی!
چویا لبخند ـه کجی زد ـو سری تکون داد که مادر ـه دیمن اونو سمت ـه مبل برد ـو روش نشوند ـو گفت: همینجا بشین تا بیام.
°از زبان چویا»
با دیدن ـه خواهر ـو مادر ـه دیمن لبخند ـه کجی زدم، خواهرش چقد زود بزرگ شده بود.
دیمن کنارم نشست ـو خواهر رو مبل ـه روبه رویی ـمون نشست.
دیمن دستشو دور ـه گردنم انداخت ـو گفت: بیا بریم تو اتاق کارت دارم.
سری تکون دادم که خواهرش گفت: منم میام.
دیمن سرشو به معنای منفی تکون داد ـو گفت: با چویا کار دارم.
پشت بند ـه حرفش دستمو گرفت ـو سمت ـه اتاق ـش برد.
داخل رفتیم ـو درو بست ـو سمت ـه تختش رفت ـو خم شد، از زیرش یه چمدون بیرون اورد ـو رو زمین نشست، جلو رفتم ـو کنارش رو زمین نشستم که در ـه چمدون ـو باز کرد که کلی عکس داخلش دیدم.
چمدون ـو کمی سمتم چرخوند ـو گفت: اینارو یادته؟
اینا... عکسایی بودن که تو بچگی ازمون گرفته بودن.
دستمو دراز کردم ـو یکی از پوسترارو برداشتم، اون موقع داشتیم بستنی میخوردیم.
زهر خندی زدم که چشمم به یه عکس افتاد، اون عکس.. عکس ـه مامانم بود.
عکس ـرو برداشتم ـو بهش نگا کردم، اشک دور ـه چشمام حلقه زد ولی بروز ـش ندادم، چند بار پلک زدم تا پرده ی نازک ـه اشک از بین برن.
بدون ـه اینکه نگاهمو از رو عکس ـه مامانم بردارم با صدای ارومی گفتم: میتونم... میتونم این عکسو.. داشته باشم؟
سری تکون داد ـو گفت: چویا، دلیلی داره که اینقدر پریشونی؟
سرمو بالا اورد ـو بهش نگاه کردم ـو گفتم: من پریشون نیستم، حالم خوبه.
سری تکون داد ـو به تخت تکیه داد ـو گفت: دلم برای خواهرت تنگ شده، الان باید... چهارده سالش باشه درسته؟ از "لوسیفر" یه سال کوچیکتره. "لوسیفر خواهر ـه دیمنه"
با حرفش دستم به لرزه افتاد، دیدمو ازش گرفتم ـو سعی کردم لرزش ـه بدنمو کم کنم.
دستامو مشت کردم ـو با چشمای گشاد شده به عکس ـه تو دستم نگا کردم.
«از زبان جک»
حدود ـه دو سه ساعت ـه دارم دنبال ـه چویا میگردم ـو کس ـم ندیدتش.
تلفنشم موقع ـه تصادف از دستش افتاد ـو شکست.
انکار بی فایده ـست، سمت ـه یه مرد ـه میانسال رفتم ـو گفتم: ببخشید اقا، شما پسری ـو ندیدین که تیشرت ـه سیاه تنش باشه و قسمتی از موهاش روی شونه هاش ریخته باشه؟ هیکل ـه کوچیکی ـم داشت.
مرد کمی فک کرد ـو گفت: چشم ـو موهاش چه رنگی بود؟
دستمو رو سرم گذاشتم ـو گفتم: موهاش نارنجی ـو چشماش ابی بود.
لبخندی زد ـو گفت: نه ندیدم.
دستامو مشت کردم که ادامه داد: شرمنده، اولش فک کردم دنبال ـه یه نفر ـه دیگه ای، ولی دراین مورد.. نمیتونم کمکت کنم.
سری تکون دادم ـو بعداز تشکر ازش از اونجا دور شدم ـو به گشتن ادامه دادم.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۹.۹k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.