تو مال منی. (پارت ۷)
#You'r_mine❤️🩹🫂✨
Part:7✨
#تو_مال_منی❤️🩹🫂✨
پارت:7✨
"صبح"
آروم چشمامو باز کردم دیدم جونگکوک کنارم نیست.
سریع پتو رو کنار زدم.
دیدم رو تخت خونی شده.
از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت در
نه تنها اتاق خونی شده بود توی راهرو هم تا اتاق بغلی خون ریخته بود.
دوییدم رفتم تو اتاق بغلی.
دیدم جونگکوک نشسته و دارع زخمشو میبنده.
رفتم سمتش.
گفتم:
+جونگکوک چیشده چرا خونریزی داشتی؟
-چیزی نیست.
+به من دروغ نگو.
-نگفتم.
+جونگکوک کل خونه رو تبدیل به خون کردی بعد میگی چیزی نیست تازه میگی دروغم نمیگی؟[عصبی]
-خیلی خب خونریزی کردم که چی؟[جدی]
+هوفففف... دراز بکش تا پانسمان کنم.
-دیگه خودم کردم.
+باشه ولی دفعا بعد که درد داشتی و احساس کردی خونریزی کردی بهم بگو باشه؟؟[کیوت]
-[خنده] باشه بیبی کوچولو..
+ایششش[اخم کیوت]
+صبحونه خوردی؟
-نه نخوردم.
+میتونی بلند شی؟
-آره[لبخند]
+خب پس بیا بریم صبحونه درست کنم بخوریم.
-صبحونه آمادس آجوما آمادش کرده.
+عه خب بهتر بیا کمکت کنم بریم پایین برای صبحونه فک کنم خودت تنهایی بیوفتی.
-فک نکن نمیوفتم[کیوت]
+ولی بازم باید کمکت کنم.
-باشه.
دختر زیر بغل پسر را گرفت و به آرامش از پله ها به پایین برد.
بعد به سر میز نشستند و شروع به خوردن صبحانه کردند.
بعد از چند دقیقه صبحانه خوردنشان تمام شد و بعد از تشکر از آجوما به بالا رفتند.
+استراحت کن امروزم حالت خوب نیست.
-بدون بغل تو؟
+خیلی خب منم پیشت میمونم[لبخند]
[ادامه دارد...]
Part:7✨
#تو_مال_منی❤️🩹🫂✨
پارت:7✨
"صبح"
آروم چشمامو باز کردم دیدم جونگکوک کنارم نیست.
سریع پتو رو کنار زدم.
دیدم رو تخت خونی شده.
از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت در
نه تنها اتاق خونی شده بود توی راهرو هم تا اتاق بغلی خون ریخته بود.
دوییدم رفتم تو اتاق بغلی.
دیدم جونگکوک نشسته و دارع زخمشو میبنده.
رفتم سمتش.
گفتم:
+جونگکوک چیشده چرا خونریزی داشتی؟
-چیزی نیست.
+به من دروغ نگو.
-نگفتم.
+جونگکوک کل خونه رو تبدیل به خون کردی بعد میگی چیزی نیست تازه میگی دروغم نمیگی؟[عصبی]
-خیلی خب خونریزی کردم که چی؟[جدی]
+هوفففف... دراز بکش تا پانسمان کنم.
-دیگه خودم کردم.
+باشه ولی دفعا بعد که درد داشتی و احساس کردی خونریزی کردی بهم بگو باشه؟؟[کیوت]
-[خنده] باشه بیبی کوچولو..
+ایششش[اخم کیوت]
+صبحونه خوردی؟
-نه نخوردم.
+میتونی بلند شی؟
-آره[لبخند]
+خب پس بیا بریم صبحونه درست کنم بخوریم.
-صبحونه آمادس آجوما آمادش کرده.
+عه خب بهتر بیا کمکت کنم بریم پایین برای صبحونه فک کنم خودت تنهایی بیوفتی.
-فک نکن نمیوفتم[کیوت]
+ولی بازم باید کمکت کنم.
-باشه.
دختر زیر بغل پسر را گرفت و به آرامش از پله ها به پایین برد.
بعد به سر میز نشستند و شروع به خوردن صبحانه کردند.
بعد از چند دقیقه صبحانه خوردنشان تمام شد و بعد از تشکر از آجوما به بالا رفتند.
+استراحت کن امروزم حالت خوب نیست.
-بدون بغل تو؟
+خیلی خب منم پیشت میمونم[لبخند]
[ادامه دارد...]
۴.۳k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.