ظهور ازدواج

ظهور ازدواج )
( پارت ۳۴۶ فصل ۳ )

با غیض گفتم احتمالاً؟
فرداره ولی اگه نبودم عیب نداره بود بود نبود. بهتر برو سراغ یکی دیگه... اینجا ادماش حسابین.. چیه اون جیمین گند
اخلاق؟ خوش بگذرون..
با حرص و عصبي با کیف کوبیدم تو بازوش.
بلند خندید
پیاده شدم و در رو کوبیدم.
با حرص گفت: دست شوهرت بشکنه.. با خشم گفتم دست خودت بشکنه...
و رفتم سمت بار.
یه ساختمون چند طبقه خيلي شيك بود که مدام دخترا و
پسراي خيلي شيك از کنارم رد میشدن
احساس کمبود اعتماد به نفس داشتم.. چطور باید تنها برم چنين جايي؟
شاید جیمز نباشه..
اصلا شاید با کسی اینجا باشه
نفسم بند اومد..
شاید با یه زن دیگه باشه..
اشفته دستمو مشت کردم
ماشینی پشتم بوق زد.
سر کج کردم و به پشتم نگاه کردم.
فرد..
بهم لبخند زد و بلند :گفت برو تو هست.
با بغض نگاش کردم و گرفته برگشتم سمت در بار.
فرد بلند گفت: راستي لباستم عاليه..
لبخندي روي لبم نشست و آروم رفتم داخل
بار خيلي شيکي بود.. ميزهاي خوشگل و سفید، نورپردازي هاي سفيد و ابي، صداي بلند موزيك،دختراي خيلي خوشگل با لباسهاي نفس گیر و براق، رقصنده ها...
بین اون همه شلوغي آشفته دنبالش گشتم.. قلبم براي ديدنش بي قراري ميکرد.
يهو ديدمش..
اخ..
نفسم تو سینه حبس شد.
نیم رخش رو میدیدم
سر يکي از ميزهاي بار روي صندلي پيوسته و گردش تنها
نشسته بود
لبخند رو لبم نشست. تنهاست..
قلبم از ذوق تند تند میزد..
خواستم برم جلو که دوتا دختر رفتن سر میزش و دو
طرفش نشستن..
خداي من.
بغض خيلي غريبي به گلوم چنگ زد.
چه مرز باریکیه بین ذوق و بغض..
دوتا دختر بور با لباسهاي خيلي باز. احساس تهوع بهم دست داد.
انگار اصلا لباس نپوشیده بودن
وقتي اينطور نزديك جیمین نشسته بودن نفسم سنگین شده
بود..
دستمو به گلوم کشیدم..
باید تنهاش بذارم..
براي آخرين بار نگاش کردم و خواستم عقب گرد کنم که دیدم یکی از دخترا دستشو بلند کرد که بذاره رو سینه اش... اشک تو چشمام حلقه زد..
میخواستم برم موهاي جفتشونو بکشم و پرتشون کنم کنار و بگم اون شوهر منه. بهش دست نزنین
شوهر من