ظهور ازدواج پارت

ظهور ازدواج پارت ۵۳۳


داشتم از استرس و ناراحتی و درد خفه میشدم. باورم نمیشد که جیمین اینکارو با من کرده باشه اما نمیتونستم همینجور بشینم و اجازه بدم این قضیه ام به
یه راز سر به مهر دیگه تبدیل بشه...
باید همینجا حلش کنم.
شاید سوء تفاهم باشه.. نمیتونم اجازه بدم دردش تا ابد تو
سینه ام بمونه..
اشفته پیاده شدم و تاکسی رو رد کردم و با قدمهاي لرزون و پردرد رفتم جلوي اون خونه..
با تمام قلبم به جیمز اعتماد داشتم اما به گذشته اش..
نه..
نمیتونستم گذشته شو پاک تصور کنم اونم وقتی میدونستم
کلي راز تو گذشته اش هست..
رفتم جلوي در خونه..
معده ام بهم ریخته بود.
لرزون دستمو به دیوار گرفتم و نفسم رو بیرون دادم تا
قدرتمو جمع كنم...
خداياا..
اینکارو باهام نكن.. لطفا...
جیمین..بت من شده.
من بهش اعتماد کردم
بشکنه میشکنم و این شکست خيلي دردناکه...خيلي..
تمام بدنم ریز میلرزید
نمیتونستم این درد رو تحمل کنم. باید میفهمیدم
زنگ رو با دستاي يخم فشردم..
با بغض بي قرار به در نگاه کردم
همون زن در رو باز کرد
قلبم ریخت.
حس کردم یه چیزی گلومو فشرده و نمیتونم حرف بزنم.
خوشگله..
موهاش خیلی قشنگ فر خورده بود و دامن و شلوار
صورتيش خيلي شيك و خوش دوخت بود و بهش میومد.. با لبخند باريکي گفت:بله..بفرمایید؟
يعني..
زن جیمین؟ زن سابق؟
حتي نميدونستم چی باید بگم..
تلخ و به زحمت :گفتم جیمین رو صدا كنين. صدام خيلي سرد و خشك بود..
زن اخم باریکي کرد و متعجب گفت: شما؟ کلافه و عصبي :گفتم فقط صداش کنین. اروم و گنگ سر تکون داد و رفت داخل به زور لبامو به هم فشردم تا نبارم اما..
بغض داشت خفه ام میکرد
دست مشت شده مو داغون روی دیوار گذاشتم.. جیمین با همون پسر بچه توی بغلش اومد جلوي در و اون زن
هم پشت سرش
لرزي به تنم افتاد و اشک تو چشمام حلقه زد..
واقعا خودشه..
چشماش گرد شد و شوکه و بهت زده زل زد بهم.
اصلا انقدر تعجب کرده بود که دستش شل شد و اروم بچه
رو
گذاشت زمین