مددی حضرت سجاد
ادامه... در آن روزها و شب های کوفه، ظهور مظلومیت و آه مظلومان و اسیران دل شکسته و خون گریسته، بر شمشیرها و سرنیزه های طاغوت فائق آمد.
هنگاهی که قافلۀ اسیران را از دروازه ساعات به سمت دارالحکومه می بردند، زنان شامی با دف و کف و هلهله و غریو شادی به پیشوازشان شتافتند.
گفت و گوی یکی از اصحاب پیامبر (ص) به نام «سهل بن سعد» با دو سه نفر از اهالی شام در وقت ورود اسیران، گویای این است که حرکت حاکمیت با راه و مکتب و آرمان پیامبر (ص)، به هیچ روی سازگاری ندارد.
سهل که از صدای طبل و دف و کف و شادی به شگفت آمده بود و نمی دانست که این جشن و پایکوبی برای چیست، از چند شامی پرسید. آنان در پاسخ گفتند: سر حسین (ع) فرزند رسول الله (ص) را به شام میآورند. آیا در عجب نیستی که چرا آسمان خون نمی گرید و زمین مردم را نمی بلعد؟
سهل می گوید با حیرت و اندوه بسیار به سمت دروازه ساعات رفتم. جلودار کاروان، سرحسین بود که بر فراز نیزه قرار داشت. زنان و دختران پای در زنجیر هم در پی آن میآمدند. به یکی از آنان گفتم: نامت چیست؟ پاسخ داد: سکینه دختر حسین (ع) هستم.
خودم را معرفی کردم و گفتم: سهل بن سعد هستم، جدت را دیده و از او نقل حدیث می کنم. او گفت: به نیزه داری که سر پدرم را حمل میکند بگو تا آن را از پیش چشمان ما دور کند که مردم به تماشای ما ایستاده اند. به حامل نیزه بگو پیش تر برود تا نگاه مردم به ما دوخته نشود. سهل می گوید: 400 دینار به او دادم تا جلوتر بروند و حیا و عفت این بانوان مقرب را با نگاه های نامحرمان بیشتر از این لگدمال نکنند.
روزگار غریبی بود و همه چیز در پایتخت امپراتوری- به اصطلاح اسلامی- وارونه جلوه می داد
در شام نه خبری از مکتب و سیره ی علوی بود نه حق طلبی؛ هر چه بود، خدم و حشم جهل و پادشاهی و دنیاپرستی بود و بس.
آن فضای تحریف و وارونگی حقایق، فریاد شب شکنی می طلبید تا وجدان ها را بیدار و گرد و غبار از آیینه دل ها بسترد. اَبَر انسانی را بایسته مینمود تا در آن جماعت خموده و جامعه شبه گورستان، رستاخیزی به پا کند.
ماجرای کربلا و سپس اسارت بازماندگانش، فرصت طلایی بود برای یک انقلاب سترگ. انقلابی که خواب و غفلت را به بیداری و بازگشت تبدیل کرده و با خطابه های کوبنده شیرزنی که ذوالفقار حیدر در نیام دهان داشت و زبان او درکام، قامت به قیام و قیامت برافرازد.
در قصر یزید، باز صحنه های پردرد و دریغ کوفه تکرار شد. نگاه های آزاردهنده، سخنان نیش آکند و حرکتهای سینهسوز و دلخراش. صحنه سر امام حسین (ع) در تشت طلا و جسارت ها و غروربازی های یزید؛ اما آزادگان آل علی (ع) چه شکیبا و باوقار به کاخ امپراتوری وارد شدند.
در آن رویارویی، نخست امام سجاد (ع) که به زنجیر بسته شده بود، خطاب به یزید گفت: «ما ظنک بجدنا رسولِ الله (ص) لو یرانا علی مثل هذه الحاله؟»: به گمانت اگر نیای ما رسول الله (ص) ما را در چنین حالتی می دید، چه می کرد؟
واکنش به چنین سخن ژرف و استوار، انفعال و شرمساری یزید بود و گریه پارهای از تماشاگران. از این رو گفت: خدا ابن مرجانه را رسوا سازد! اگر میان وی و شما، رشته خویشاوندی بود، چنین کاری نمی کرد. پس از این دستور داد تا زنجیرها و بندها را از دست و گردن آزادگان بگشایند.
پیداست که هیمنه یزید در همان گام نخست در هم شکست و قدری در برابر قامت مظلومیت، زانو زد. اما اودکه بوزینه باز، سگ باز، شرابخوار و نماگر شیطنت و سرکشی بود به این زودی و آسانی از حرکات کینه توزانه اش دست نمی کشد.
_دردی که از کشته شدن حسین بن علی بر دل داریم تا وقت ظهور بی درمان است!
هنگاهی که قافلۀ اسیران را از دروازه ساعات به سمت دارالحکومه می بردند، زنان شامی با دف و کف و هلهله و غریو شادی به پیشوازشان شتافتند.
گفت و گوی یکی از اصحاب پیامبر (ص) به نام «سهل بن سعد» با دو سه نفر از اهالی شام در وقت ورود اسیران، گویای این است که حرکت حاکمیت با راه و مکتب و آرمان پیامبر (ص)، به هیچ روی سازگاری ندارد.
سهل که از صدای طبل و دف و کف و شادی به شگفت آمده بود و نمی دانست که این جشن و پایکوبی برای چیست، از چند شامی پرسید. آنان در پاسخ گفتند: سر حسین (ع) فرزند رسول الله (ص) را به شام میآورند. آیا در عجب نیستی که چرا آسمان خون نمی گرید و زمین مردم را نمی بلعد؟
سهل می گوید با حیرت و اندوه بسیار به سمت دروازه ساعات رفتم. جلودار کاروان، سرحسین بود که بر فراز نیزه قرار داشت. زنان و دختران پای در زنجیر هم در پی آن میآمدند. به یکی از آنان گفتم: نامت چیست؟ پاسخ داد: سکینه دختر حسین (ع) هستم.
خودم را معرفی کردم و گفتم: سهل بن سعد هستم، جدت را دیده و از او نقل حدیث می کنم. او گفت: به نیزه داری که سر پدرم را حمل میکند بگو تا آن را از پیش چشمان ما دور کند که مردم به تماشای ما ایستاده اند. به حامل نیزه بگو پیش تر برود تا نگاه مردم به ما دوخته نشود. سهل می گوید: 400 دینار به او دادم تا جلوتر بروند و حیا و عفت این بانوان مقرب را با نگاه های نامحرمان بیشتر از این لگدمال نکنند.
روزگار غریبی بود و همه چیز در پایتخت امپراتوری- به اصطلاح اسلامی- وارونه جلوه می داد
در شام نه خبری از مکتب و سیره ی علوی بود نه حق طلبی؛ هر چه بود، خدم و حشم جهل و پادشاهی و دنیاپرستی بود و بس.
آن فضای تحریف و وارونگی حقایق، فریاد شب شکنی می طلبید تا وجدان ها را بیدار و گرد و غبار از آیینه دل ها بسترد. اَبَر انسانی را بایسته مینمود تا در آن جماعت خموده و جامعه شبه گورستان، رستاخیزی به پا کند.
ماجرای کربلا و سپس اسارت بازماندگانش، فرصت طلایی بود برای یک انقلاب سترگ. انقلابی که خواب و غفلت را به بیداری و بازگشت تبدیل کرده و با خطابه های کوبنده شیرزنی که ذوالفقار حیدر در نیام دهان داشت و زبان او درکام، قامت به قیام و قیامت برافرازد.
در قصر یزید، باز صحنه های پردرد و دریغ کوفه تکرار شد. نگاه های آزاردهنده، سخنان نیش آکند و حرکتهای سینهسوز و دلخراش. صحنه سر امام حسین (ع) در تشت طلا و جسارت ها و غروربازی های یزید؛ اما آزادگان آل علی (ع) چه شکیبا و باوقار به کاخ امپراتوری وارد شدند.
در آن رویارویی، نخست امام سجاد (ع) که به زنجیر بسته شده بود، خطاب به یزید گفت: «ما ظنک بجدنا رسولِ الله (ص) لو یرانا علی مثل هذه الحاله؟»: به گمانت اگر نیای ما رسول الله (ص) ما را در چنین حالتی می دید، چه می کرد؟
واکنش به چنین سخن ژرف و استوار، انفعال و شرمساری یزید بود و گریه پارهای از تماشاگران. از این رو گفت: خدا ابن مرجانه را رسوا سازد! اگر میان وی و شما، رشته خویشاوندی بود، چنین کاری نمی کرد. پس از این دستور داد تا زنجیرها و بندها را از دست و گردن آزادگان بگشایند.
پیداست که هیمنه یزید در همان گام نخست در هم شکست و قدری در برابر قامت مظلومیت، زانو زد. اما اودکه بوزینه باز، سگ باز، شرابخوار و نماگر شیطنت و سرکشی بود به این زودی و آسانی از حرکات کینه توزانه اش دست نمی کشد.
_دردی که از کشته شدن حسین بن علی بر دل داریم تا وقت ظهور بی درمان است!
۳.۱k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.