ا بی وفای سنگدل قدرناشناس

اي بی وفای سنگدل قدرناشناس!
از من همین که دست کشیدی تو را سپاس

با من که آسمان تو بودم روا نبود
چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس

آیینه ای به دست تو دادم که بنگری
خود را در این جهان پر از حیرت و هراس

پنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی ست؟
کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس

دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت!
روزی به امر کردن و روزی به التماس

مگذار ما هم ای دل بی زار و بی قرار
چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس

#فاضل_نظری
دیدگاه ها (۵)

دل می‌ستاند از من و جان می‌دهد به منآرام جان و کام جهان می‌د...

‍ دلم آشفته آن مایه ناز است هنوزمرغ پر سوخته در پنجه باز است...

پر میکشم از پنجره‌ی خواب تو تا توهر شب من و دیدار در این پنج...

یاد آن روزی که تختی و حیاطی داشتیم قُل قُل قوری و قلیان و بس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط