سرگشته دلی دارم، در وادی ِ حیرانی
سرگشته دلی دارم، در وادی ِ حیرانی
آشفته سری دارم، زآشوب پریشانی
طبعی است مشوّشتر، از باد خزان در من
وز باد گرو برده، در بیسر و سامانی
از یاد زمان رفته، آن قلعه ی متروکم
تن داده به تنهایی، خو کرده به ویرانی
کورم من و سوتم من، پروردهی لوتم من
روح برهوتم من، عریان و بیابانی
تا خود نفسی دارم، با خود قفسی دارم
زندانی و زندانم، زندانم و زندانی
از وهم گرانبارم، چندان که نمییارم
تا تحته برون آرم، زین ورطهی توفانی
فرق است میان من، وین زاهدک پر فن:
پیشانی او بر سنگ، من سنگ به پیشانی
من باد بیابانم، خاشاک میافشانم
در دشت و نمیدانم، در باغ، گل افشانی
سرگشتگی ام چون دید، چون حوصلهام سنجید
میراث به من بخشید، حیرانی و ویرانی
حسین منزوی
آشفته سری دارم، زآشوب پریشانی
طبعی است مشوّشتر، از باد خزان در من
وز باد گرو برده، در بیسر و سامانی
از یاد زمان رفته، آن قلعه ی متروکم
تن داده به تنهایی، خو کرده به ویرانی
کورم من و سوتم من، پروردهی لوتم من
روح برهوتم من، عریان و بیابانی
تا خود نفسی دارم، با خود قفسی دارم
زندانی و زندانم، زندانم و زندانی
از وهم گرانبارم، چندان که نمییارم
تا تحته برون آرم، زین ورطهی توفانی
فرق است میان من، وین زاهدک پر فن:
پیشانی او بر سنگ، من سنگ به پیشانی
من باد بیابانم، خاشاک میافشانم
در دشت و نمیدانم، در باغ، گل افشانی
سرگشتگی ام چون دید، چون حوصلهام سنجید
میراث به من بخشید، حیرانی و ویرانی
حسین منزوی
۱.۸k
۰۵ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.