ده صبح رو دوست نداشتم ...
ده صبح رو دوست نداشتم ...
عقربه های ساعت که به زاویه ی شصت درجه می رسید
پرستار چشم رنگیه در اتاق رو می زد
و با یه قرص سفید و یه کپسول نارنجی میومد تو اتاق...
بعد آب پرتقالی که فقط رنگش پرتقالی بود رو می داد دستم
و قرص و کپسول رو می ذاشت رو زبونم...
یک ساعت بعدش دکترم میومد،
یه سری سوال عجیب می پرسید
و منم فقط تو چشمای قهوه ایش نگاه می کردم،
می پرسید دیروز ناهار چی خوردی؟
امروز چند شنبه ست؟
اسم من رو یادت میاد؟
یکم شیش می زد چون وقتی اسمش رو از روی کارتیکه دور گردنش بود می خوندم
ذوق میکرد ...
به جز این،جواب هیچ کدوم از سوال هاش رو نمی دونستم ...
تو آسایشگاه به من می گفتن ماهی!
نَه ماه تو آسمونا، نَه!
اون ماهی که می ذارن رو سبزی پلو،
اون ماهی که سر سفره هفت سین تو تُنگ نگهش می دارن...
اون ماهی که هیچی یادش نمی مونه!
تا هیجده سالگیم رو می تونستم مو به مو واستون تعریف کنم،
ولی هیچی بعد از اون یادم نمی موند نمی دونستم تو چه سالی هستیم؟
رییس جمهور کیه؟
دلار چنده؟
یه روز که داشتم واسه مورچه ها نون ریز ریز می کردم،
دکترم با یه نفر اومد تو اتاق،
بهم گفت ماهی!
ایشون آقا رضاست هم اتاقی جدیدت.
کاری به کار هم نداشتیم ،
من تمام روز رو تختم دراز می کشیدم و سقف رو نگاه می کردم.
آقا رضا تمام روز رو قدم می زد
و زیر لب به خودش یه چیزایی می گفت.
وسط خنده یهو بغض می کرد،
وسط گریه قهقهه میزد.
قرصاشم با من فرق داشت،
یه قرص کوچیک آبی می خورد اونم فقط با آب...
روز اول واسش آب پرتقال آوردن،
کوبید تو دیوار ...
شنیدم که به دکتر می گفت :
اونم وقتی رو تخت خوابیده بودم واسم آب پرتقال میاورد ...
شاید واسه همین دیگه
هیچوقت پرستار چشم رنگیه نیومد تو این اتاق،
شاید آقا رضا رو یاد کسی می نداخت ...
من و آقای رضا برعکس هم بودیم.
یه نفر هیچی یادش نمیومد و یه نفر بیش از اندازه همه چی رو یادش بود! یه روز برای آقا رضا ملاقاتی اومد، نگاش کردم خوشحال بود. وقتی رفت از پنجره ی اتاق نیمکت محوطه رو نگاه کردم. پشتشون به من بود، آقا رضا داشت از حرص ناخن هاش رو با دندون کوتاه می کرد. پنجره رو باز کردم ، صدای آشنا اومد. «به خاطر من، همه چی رو فراموش کن» من این صدا رو می شناختم ،قسم میخورم.این صدای دریا بود، به خدا راست میگم. این صدا و این جمله آخرین چیزی بود که تو حافظه م مونده بود... دریا همون دریا بود، همون دریایی که خواست من ماهی بشم. سرم رو از پنجره آوردم بیرون و بلند داد زدم «آقا رضا خر نشی، ماهی نشی ...»
عقربه های ساعت که به زاویه ی شصت درجه می رسید
پرستار چشم رنگیه در اتاق رو می زد
و با یه قرص سفید و یه کپسول نارنجی میومد تو اتاق...
بعد آب پرتقالی که فقط رنگش پرتقالی بود رو می داد دستم
و قرص و کپسول رو می ذاشت رو زبونم...
یک ساعت بعدش دکترم میومد،
یه سری سوال عجیب می پرسید
و منم فقط تو چشمای قهوه ایش نگاه می کردم،
می پرسید دیروز ناهار چی خوردی؟
امروز چند شنبه ست؟
اسم من رو یادت میاد؟
یکم شیش می زد چون وقتی اسمش رو از روی کارتیکه دور گردنش بود می خوندم
ذوق میکرد ...
به جز این،جواب هیچ کدوم از سوال هاش رو نمی دونستم ...
تو آسایشگاه به من می گفتن ماهی!
نَه ماه تو آسمونا، نَه!
اون ماهی که می ذارن رو سبزی پلو،
اون ماهی که سر سفره هفت سین تو تُنگ نگهش می دارن...
اون ماهی که هیچی یادش نمی مونه!
تا هیجده سالگیم رو می تونستم مو به مو واستون تعریف کنم،
ولی هیچی بعد از اون یادم نمی موند نمی دونستم تو چه سالی هستیم؟
رییس جمهور کیه؟
دلار چنده؟
یه روز که داشتم واسه مورچه ها نون ریز ریز می کردم،
دکترم با یه نفر اومد تو اتاق،
بهم گفت ماهی!
ایشون آقا رضاست هم اتاقی جدیدت.
کاری به کار هم نداشتیم ،
من تمام روز رو تختم دراز می کشیدم و سقف رو نگاه می کردم.
آقا رضا تمام روز رو قدم می زد
و زیر لب به خودش یه چیزایی می گفت.
وسط خنده یهو بغض می کرد،
وسط گریه قهقهه میزد.
قرصاشم با من فرق داشت،
یه قرص کوچیک آبی می خورد اونم فقط با آب...
روز اول واسش آب پرتقال آوردن،
کوبید تو دیوار ...
شنیدم که به دکتر می گفت :
اونم وقتی رو تخت خوابیده بودم واسم آب پرتقال میاورد ...
شاید واسه همین دیگه
هیچوقت پرستار چشم رنگیه نیومد تو این اتاق،
شاید آقا رضا رو یاد کسی می نداخت ...
من و آقای رضا برعکس هم بودیم.
یه نفر هیچی یادش نمیومد و یه نفر بیش از اندازه همه چی رو یادش بود! یه روز برای آقا رضا ملاقاتی اومد، نگاش کردم خوشحال بود. وقتی رفت از پنجره ی اتاق نیمکت محوطه رو نگاه کردم. پشتشون به من بود، آقا رضا داشت از حرص ناخن هاش رو با دندون کوتاه می کرد. پنجره رو باز کردم ، صدای آشنا اومد. «به خاطر من، همه چی رو فراموش کن» من این صدا رو می شناختم ،قسم میخورم.این صدای دریا بود، به خدا راست میگم. این صدا و این جمله آخرین چیزی بود که تو حافظه م مونده بود... دریا همون دریا بود، همون دریایی که خواست من ماهی بشم. سرم رو از پنجره آوردم بیرون و بلند داد زدم «آقا رضا خر نشی، ماهی نشی ...»
۱۰.۳k
۰۷ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.