*نفس*
*نفس*
.......
نسیم داشت گریه می کرد نیما عصبی بود ولی بایا مثله همیشه خونسرد مامانمم آروم بود
- چی شده؟!
کسی جوابم رو نداد
- میگم چی شده
نیما: ایلیا داره میره
- چی ...
به بابا نگاه کردم پر چشاش اشک بود نسیم بلند شد ورفت اتاقش دیگه نموندم وبدون در زدن رفتم داخل اتاق ایلیا
- سلام .خسته نباشی
- کجا میری ایلیا
لبخند زد ونگام کرد
- معلوم نیست
- جرات داری برو ایلیا
نگام کرد عصبی کتاب رو از دستش کشیدم
- الکی نیست به این همه سال برای خودت تصمیم بگیری بری مامانم رو دیدی ؟ اشک بابا رو دیدی ؟ سنگ دل شدی
- نفس
کتابها رو یکی یکی از کارتون در آوردم گذاشتم تو قفسه
- حق نداری بری نسیم غلط کرد هر کاری دوست داره بکنه
- نفس
- نه ایلیا اجازه نمیدم
در چمدونش رو باز کردم ولباس هاش رو یکی یکی می زاشتم تو کمد
دستمو گرفت با خشم برگشتم نگاش کردم
- نفس
- نمی زارم بری ایلیا حق نداری ما بدون تو چیکار کنیم اجازه نمیدم
- سفر که نمیرم در خونم به روتون همیشه بازه منم میام اینجا خونه بابا جون اینا هم هست
- نه
با خشم نگاش می کردم دستمو از تو دستش کشیدم وبه کمد تکیه دادم
- نمیشه
- نفس باز لج کردی .برو کنار دختر خوب
- نه
- نفس
خیره نگاش می کردم کلافه رفت کنار پنجره دوییدم بیرون ورفتم پیش بابا جلو پاش زانو زدم وبا گریه گفتم : بابا ایلیا داره میره .پسرت داره میره مگه نمیگفتی نفسم به نفسش بنده .چرا می زاری بره .تو می دونستی ...آخه چرا .بخاطر چی ...بابا تو رو خدا نزار ایلیا بره ...مامان ...مامان تو یه چیزی بگو .
نیما اومد بغلم کرد به هق هق افتادم بردم تو اتاقم وگفت : یه لحظه آروم باش نفس .میخوام باهات حرف بزنم .
اشکهام رو پاک کرد وگفت : نسیم به ایلیا علاقه پیدا کرده اینو که می دونی .اونم برای همین میره نمیشه که بگه من نسیم نمی خوام وبمونه از نظر ما اشکال نداره ولی برای خودش سخته ایلیا رو که می شناسی قول میدم هر شب باهم بریم پیشش اونم میاد اینجا حالا با این رفتارت رفتنش رو سخت نکن
- ایلیا مثله توه نسیم چطور می تونه ...
- می دونی که اون پسر عمه امونه خودشم خواسته پسر عمه بمونه می دیدی که چقدر بدش میومد بهش می گفتی داداش .حالا هم پاشو اشکهات پاک کن ونزار ناراحت از این خونه بره
نیما تو سرمو بوسید ورفت اشکهام پاک کردم نمی دونستم چطور رفتم دم اتاق ایلیا لبه ای تخت نشسته بود وصورتشو بین دستاش قایم کرده بود کنارش ایستادم سرشو بلند کرد چشای طلایی اش پر اشک بود
- قول بده همیشه ایلیا بمونی
- قول میدم
کمکش وسایلش رو جم کردم معلوم بود اونم ناراحته میخواد بره با کمک نیما وسایلش رو برد نمی تونستم رفتنش رو ببینم ایلیا بیشتر از یه برادر بود یه پسر عمه که انقدر مهربون وخوب نبود از همه خداحافظی کرد حتا از نسیم آخرین نفرم من بودم بغض داشت خفه ام می کرد مهربون نگام کرد وهیچی نگفت هیچ وقت چشاش رو اینجوری ندیده بودم
- خداحافظ نفس حسابی مواظب خودت باش
رفت ومنتظرنموند من خداحافظی کنم انگار می دونست جوابم فقط اشکه از خونه که زد بیرون زدم زیر گریه نسیمم رفت بیرون نیما همراه ایلیا رفته بود بابا تو باغ یه گوشه نشسته بود مامانم تو آشپزخونه رفتم تو اتاقش کنار پنجره نشستم از این به بعد باید به نبودن ایلیا عادت می کردیم
.......
نسیم داشت گریه می کرد نیما عصبی بود ولی بایا مثله همیشه خونسرد مامانمم آروم بود
- چی شده؟!
کسی جوابم رو نداد
- میگم چی شده
نیما: ایلیا داره میره
- چی ...
به بابا نگاه کردم پر چشاش اشک بود نسیم بلند شد ورفت اتاقش دیگه نموندم وبدون در زدن رفتم داخل اتاق ایلیا
- سلام .خسته نباشی
- کجا میری ایلیا
لبخند زد ونگام کرد
- معلوم نیست
- جرات داری برو ایلیا
نگام کرد عصبی کتاب رو از دستش کشیدم
- الکی نیست به این همه سال برای خودت تصمیم بگیری بری مامانم رو دیدی ؟ اشک بابا رو دیدی ؟ سنگ دل شدی
- نفس
کتابها رو یکی یکی از کارتون در آوردم گذاشتم تو قفسه
- حق نداری بری نسیم غلط کرد هر کاری دوست داره بکنه
- نفس
- نه ایلیا اجازه نمیدم
در چمدونش رو باز کردم ولباس هاش رو یکی یکی می زاشتم تو کمد
دستمو گرفت با خشم برگشتم نگاش کردم
- نفس
- نمی زارم بری ایلیا حق نداری ما بدون تو چیکار کنیم اجازه نمیدم
- سفر که نمیرم در خونم به روتون همیشه بازه منم میام اینجا خونه بابا جون اینا هم هست
- نه
با خشم نگاش می کردم دستمو از تو دستش کشیدم وبه کمد تکیه دادم
- نمیشه
- نفس باز لج کردی .برو کنار دختر خوب
- نه
- نفس
خیره نگاش می کردم کلافه رفت کنار پنجره دوییدم بیرون ورفتم پیش بابا جلو پاش زانو زدم وبا گریه گفتم : بابا ایلیا داره میره .پسرت داره میره مگه نمیگفتی نفسم به نفسش بنده .چرا می زاری بره .تو می دونستی ...آخه چرا .بخاطر چی ...بابا تو رو خدا نزار ایلیا بره ...مامان ...مامان تو یه چیزی بگو .
نیما اومد بغلم کرد به هق هق افتادم بردم تو اتاقم وگفت : یه لحظه آروم باش نفس .میخوام باهات حرف بزنم .
اشکهام رو پاک کرد وگفت : نسیم به ایلیا علاقه پیدا کرده اینو که می دونی .اونم برای همین میره نمیشه که بگه من نسیم نمی خوام وبمونه از نظر ما اشکال نداره ولی برای خودش سخته ایلیا رو که می شناسی قول میدم هر شب باهم بریم پیشش اونم میاد اینجا حالا با این رفتارت رفتنش رو سخت نکن
- ایلیا مثله توه نسیم چطور می تونه ...
- می دونی که اون پسر عمه امونه خودشم خواسته پسر عمه بمونه می دیدی که چقدر بدش میومد بهش می گفتی داداش .حالا هم پاشو اشکهات پاک کن ونزار ناراحت از این خونه بره
نیما تو سرمو بوسید ورفت اشکهام پاک کردم نمی دونستم چطور رفتم دم اتاق ایلیا لبه ای تخت نشسته بود وصورتشو بین دستاش قایم کرده بود کنارش ایستادم سرشو بلند کرد چشای طلایی اش پر اشک بود
- قول بده همیشه ایلیا بمونی
- قول میدم
کمکش وسایلش رو جم کردم معلوم بود اونم ناراحته میخواد بره با کمک نیما وسایلش رو برد نمی تونستم رفتنش رو ببینم ایلیا بیشتر از یه برادر بود یه پسر عمه که انقدر مهربون وخوب نبود از همه خداحافظی کرد حتا از نسیم آخرین نفرم من بودم بغض داشت خفه ام می کرد مهربون نگام کرد وهیچی نگفت هیچ وقت چشاش رو اینجوری ندیده بودم
- خداحافظ نفس حسابی مواظب خودت باش
رفت ومنتظرنموند من خداحافظی کنم انگار می دونست جوابم فقط اشکه از خونه که زد بیرون زدم زیر گریه نسیمم رفت بیرون نیما همراه ایلیا رفته بود بابا تو باغ یه گوشه نشسته بود مامانم تو آشپزخونه رفتم تو اتاقش کنار پنجره نشستم از این به بعد باید به نبودن ایلیا عادت می کردیم
۶.۵k
۲۶ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.