هفده - هجده ساله که بودم ،
هفده - هجده ساله که بودم ،
گاهی برای جبران تنهایی
یا فراموش کردن کودکِ بهانه گیرِ غروب های جمعه ،
با بچه های محل هماهنگ می کردیم و سبد به دست ،
سوار اولین خطی می شدیم
که ما را از یخچال به بوستان قلهک برساند ...
با اینکه فاصله زیادی نبود ،
اما توقف های پشت سر هم
و پیچ و تاب خیابان باعث می شد
تا مجبور بشویم با صحبت کردن سرمان را گرم کنیم ،
و این صحبت های دوستانه آنچنان شیرین بود ،
که طعمِ عسل کوهیِ باغ کوکب خانمِ همسایه
هم به پایش نمی رسید ...!
یخچال - قلهک
قلهک - یخچال
و این ماجرا تا قبل از پیدا شدن سر و کله "معصومه" ادامه داشت !
اسمش را وقتی فهمیدم که با خواهرش دقیقا صندلی روبرویی ما نشسته بودند و انگار که چیزی توجه خواهرش را جلب کند با هیجان صدایش زد : " معصوم اینجا رو ببین ، همون لباسِ که میگفتی "
معصومه و خانواده اش تازه خانه ای را اطراف یخچال خریده بوند و از آن به بعد چند روز در هفته توی خط می دیدمش ، بعضی وقت ها تنها ، بعضی وقت ها با خواهرش و بعضی وقت ها هم جای خالی اش می شد تماشایی ترین منظره دنیا....
یک بار وقتی پیاده شد تعقیبش کردم و آدرس خانه شان را دقیق حفظ شدم ! عاشق ها خوب می دانند هرچقدر آدم توی کارهای دیگر فراموشکار باشد ، در مواردی که مربوط به مشترک مورد نظر است حافظه ، از مغز و حافظه انیشتین هم بهتر جواب می دهد !
با این حال این کار ها فایده آن چنانی ای نداشت و باید با نامه یا علامتی میفهماندم که قلب کسی برای تو در شهر می تپد ...،اما هر بار شعر هایم بی مخاطب تر از همیشه ، گم می شدند لای کتاب و دفتر های خاک گرفته یا نهایتا زیبا ترین قافیه هایشان اشک می شدند و می پریدند توی چشم هایم .
یک روز وقتی تنها روی صندلی همیشگی نشسته بود ، و متوجه شد من قطعه قطعه نگاهش می کنم ، سرش را پایین انداخت ، زن و شوهری درست ردیف کناری معصومه نشسته بوند و صدایشان به خوبی به گوش هردوتامان می رسید ، مرد داشت به همسرش می گفت :"زهرا اینجا رو ببین ، طرف تو دلنوشته های روزنامه نوشته هربار که خواستم بگویم دوستت دارم ، گفتم حالت چطوره ، و من تو را خیلی حالت چطوره " بعد هر دو خندیدند ، و معصومه هم با دیدن خنده آنها ، لبخند آرامی از باغچه گل های نرگس پرواز کرد و نشست روی لب هایش .
همان لحظه بود که فکری به ذهنم رسید ، تکه کاغذی را از توی جیبم درآوردم و رویش نوشتم " من هم تو را خیلی دوست دارم ، هر بار آمدم بگویم دوستت دارم آرام نگاهت کردم ، و من تو را خیلی نگاه می کنم ! " این را نوشتم و موقع پیاده شدن انداختم توی کیفش ، فکر کنم فهمید که از فردای همان روز به جای چند روز در هفته هر روز سوار اتوبوس می شد و به بهانه های مختلف او هم می خواست بگوید من تو را خیلی نگاه می کنم ! اما نمی توانست .هفته ها و ماه ها گذشت و ما در عاشقانه ترین خط واحد دنیا چه حرف ها که فقط با نگاه کردن نمی زدیم و در آخر هم با یک دست تکان دادن روزمان شیرین ترین روز دنیا می شد ،شیرین تر از عسل کوهی کوکب خانم و مربای هویج خاله فاطمه و هر شیرینی کاذبی که در دنیا می خواست خوشمزه بودنش را ثابت کند .
احساسات که به عقل غلبه کرد ، دیگر هیچ چیز جلودارش نیست ، یک روز بارانی بابا را بردم توی حیاط و در حالی که چشم های خودم از آسمان خدا بارانی تر بود همه چیز را برایش تعریف کردم ، سکوت طولانی مدتی کرد و بعد قرار شد برویم توی خط بنشینیم تا معصومه را نشانش بدهم .رفتیم ، نشستیم ، آمد ، نشست .در تمام آن مدت ترس را توی چشم هایش می دیدم . کل مسیر فقط به خیابان نگاه می کرد و حتی یک لحظه هم سرش را به سمت ما برنگرداند . وقتی برگشتیم خانه ، همانجا توی حیاط ، یک سیلی محکم خوابید توی گوشم!
اما به شوق دیدن معصومه دردش را مچاله کردم و انداختم توی سطل ، فردای آن روز هرچه منتظر شدم دیگر معصومه ای در کار نبود و از آن به بعد هرچه در کوچه ها گشتم دختری که حتی از دور شبیهش باشد پیدا نشد ،سالها از آن ماجرا گذشت و یک بار کاملا اتفاقی توی همان مسیر ، این بار به جای اتوبوس داخل مترو دیدمش،خودش بود،با همان چشم های همیشگی،با همان صورت آفتابی که فقط چند خط کوچک پر کشیده بود روی گونه اش.
نگاهش کردم و با غم عجیبی نگاهم کرد.هر دو همدیگر را شناخته بودیم.آمدم بروم جلو که دیدم دختر بچه کوچکی صدایش زد :"مامان، پس کی میرسیم ؟" سرم را پایین انداختم،سرش را پایین انداخت.
در اولین ایستگاه پیاده شدم .حالا من بودم و مرور خاطراتی که سالها از بودنشان می گذشت.آن لحظه بود که دستم را گذاشتم جای سیلی بابا و آرزو کردم کاش میشد ببوسمش و بگویم:"تو شرمنده پدر بودنت نشدی،من شرمنده عاشق بودنم،من عاشقانه ازاون گفتم،تو دلسوزانه سیلی زدی،اون ولی ترسید،چون عاشق نبود.عاشقا هیچ وقت کاری نمیکنن که بعد ها شرمنده دلشون بشن پدر،چون نمیترسن،
گاهی برای جبران تنهایی
یا فراموش کردن کودکِ بهانه گیرِ غروب های جمعه ،
با بچه های محل هماهنگ می کردیم و سبد به دست ،
سوار اولین خطی می شدیم
که ما را از یخچال به بوستان قلهک برساند ...
با اینکه فاصله زیادی نبود ،
اما توقف های پشت سر هم
و پیچ و تاب خیابان باعث می شد
تا مجبور بشویم با صحبت کردن سرمان را گرم کنیم ،
و این صحبت های دوستانه آنچنان شیرین بود ،
که طعمِ عسل کوهیِ باغ کوکب خانمِ همسایه
هم به پایش نمی رسید ...!
یخچال - قلهک
قلهک - یخچال
و این ماجرا تا قبل از پیدا شدن سر و کله "معصومه" ادامه داشت !
اسمش را وقتی فهمیدم که با خواهرش دقیقا صندلی روبرویی ما نشسته بودند و انگار که چیزی توجه خواهرش را جلب کند با هیجان صدایش زد : " معصوم اینجا رو ببین ، همون لباسِ که میگفتی "
معصومه و خانواده اش تازه خانه ای را اطراف یخچال خریده بوند و از آن به بعد چند روز در هفته توی خط می دیدمش ، بعضی وقت ها تنها ، بعضی وقت ها با خواهرش و بعضی وقت ها هم جای خالی اش می شد تماشایی ترین منظره دنیا....
یک بار وقتی پیاده شد تعقیبش کردم و آدرس خانه شان را دقیق حفظ شدم ! عاشق ها خوب می دانند هرچقدر آدم توی کارهای دیگر فراموشکار باشد ، در مواردی که مربوط به مشترک مورد نظر است حافظه ، از مغز و حافظه انیشتین هم بهتر جواب می دهد !
با این حال این کار ها فایده آن چنانی ای نداشت و باید با نامه یا علامتی میفهماندم که قلب کسی برای تو در شهر می تپد ...،اما هر بار شعر هایم بی مخاطب تر از همیشه ، گم می شدند لای کتاب و دفتر های خاک گرفته یا نهایتا زیبا ترین قافیه هایشان اشک می شدند و می پریدند توی چشم هایم .
یک روز وقتی تنها روی صندلی همیشگی نشسته بود ، و متوجه شد من قطعه قطعه نگاهش می کنم ، سرش را پایین انداخت ، زن و شوهری درست ردیف کناری معصومه نشسته بوند و صدایشان به خوبی به گوش هردوتامان می رسید ، مرد داشت به همسرش می گفت :"زهرا اینجا رو ببین ، طرف تو دلنوشته های روزنامه نوشته هربار که خواستم بگویم دوستت دارم ، گفتم حالت چطوره ، و من تو را خیلی حالت چطوره " بعد هر دو خندیدند ، و معصومه هم با دیدن خنده آنها ، لبخند آرامی از باغچه گل های نرگس پرواز کرد و نشست روی لب هایش .
همان لحظه بود که فکری به ذهنم رسید ، تکه کاغذی را از توی جیبم درآوردم و رویش نوشتم " من هم تو را خیلی دوست دارم ، هر بار آمدم بگویم دوستت دارم آرام نگاهت کردم ، و من تو را خیلی نگاه می کنم ! " این را نوشتم و موقع پیاده شدن انداختم توی کیفش ، فکر کنم فهمید که از فردای همان روز به جای چند روز در هفته هر روز سوار اتوبوس می شد و به بهانه های مختلف او هم می خواست بگوید من تو را خیلی نگاه می کنم ! اما نمی توانست .هفته ها و ماه ها گذشت و ما در عاشقانه ترین خط واحد دنیا چه حرف ها که فقط با نگاه کردن نمی زدیم و در آخر هم با یک دست تکان دادن روزمان شیرین ترین روز دنیا می شد ،شیرین تر از عسل کوهی کوکب خانم و مربای هویج خاله فاطمه و هر شیرینی کاذبی که در دنیا می خواست خوشمزه بودنش را ثابت کند .
احساسات که به عقل غلبه کرد ، دیگر هیچ چیز جلودارش نیست ، یک روز بارانی بابا را بردم توی حیاط و در حالی که چشم های خودم از آسمان خدا بارانی تر بود همه چیز را برایش تعریف کردم ، سکوت طولانی مدتی کرد و بعد قرار شد برویم توی خط بنشینیم تا معصومه را نشانش بدهم .رفتیم ، نشستیم ، آمد ، نشست .در تمام آن مدت ترس را توی چشم هایش می دیدم . کل مسیر فقط به خیابان نگاه می کرد و حتی یک لحظه هم سرش را به سمت ما برنگرداند . وقتی برگشتیم خانه ، همانجا توی حیاط ، یک سیلی محکم خوابید توی گوشم!
اما به شوق دیدن معصومه دردش را مچاله کردم و انداختم توی سطل ، فردای آن روز هرچه منتظر شدم دیگر معصومه ای در کار نبود و از آن به بعد هرچه در کوچه ها گشتم دختری که حتی از دور شبیهش باشد پیدا نشد ،سالها از آن ماجرا گذشت و یک بار کاملا اتفاقی توی همان مسیر ، این بار به جای اتوبوس داخل مترو دیدمش،خودش بود،با همان چشم های همیشگی،با همان صورت آفتابی که فقط چند خط کوچک پر کشیده بود روی گونه اش.
نگاهش کردم و با غم عجیبی نگاهم کرد.هر دو همدیگر را شناخته بودیم.آمدم بروم جلو که دیدم دختر بچه کوچکی صدایش زد :"مامان، پس کی میرسیم ؟" سرم را پایین انداختم،سرش را پایین انداخت.
در اولین ایستگاه پیاده شدم .حالا من بودم و مرور خاطراتی که سالها از بودنشان می گذشت.آن لحظه بود که دستم را گذاشتم جای سیلی بابا و آرزو کردم کاش میشد ببوسمش و بگویم:"تو شرمنده پدر بودنت نشدی،من شرمنده عاشق بودنم،من عاشقانه ازاون گفتم،تو دلسوزانه سیلی زدی،اون ولی ترسید،چون عاشق نبود.عاشقا هیچ وقت کاری نمیکنن که بعد ها شرمنده دلشون بشن پدر،چون نمیترسن،
۲۳.۶k
۱۱ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.