یک شبانه روز با کولبران ۱
یک شبانهروز با کولبران_۱
باران شب را تا صبح بیامان باریده بود. سپیدهدم از خواب بیدار میشوم. نسیمِ خنکِ پاییزی که به صورتم میخورد، فرحبخش است. مادرم نماز صبح میخواند. شب را میبینم که در برابر روشنایی مکنده روز جان میدهد. کولهپشتیام را آماده میکنم. خودم را در هیئت کولبری درآوردهام. ساعت پنج صبح که هوا هنوز گرگ و میش است، به سمت کمپ کولبران حرکت میکنم. مادرم میگوید: «کی برمیگردی؟» میگویم: «نمیدونم..! شاید خیلی زود! شاید هم هیچ وقت..!»
#کورد
#کوردستان
#فرهنگ
#تمدن
#اصالت
باران شب را تا صبح بیامان باریده بود. سپیدهدم از خواب بیدار میشوم. نسیمِ خنکِ پاییزی که به صورتم میخورد، فرحبخش است. مادرم نماز صبح میخواند. شب را میبینم که در برابر روشنایی مکنده روز جان میدهد. کولهپشتیام را آماده میکنم. خودم را در هیئت کولبری درآوردهام. ساعت پنج صبح که هوا هنوز گرگ و میش است، به سمت کمپ کولبران حرکت میکنم. مادرم میگوید: «کی برمیگردی؟» میگویم: «نمیدونم..! شاید خیلی زود! شاید هم هیچ وقت..!»
#کورد
#کوردستان
#فرهنگ
#تمدن
#اصالت
۵۲۶
۲۶ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.