رضا گفت
رضا گفت
پدر یعنی سردی و بی اعتنایی رژینا دستوری است و قلبی نیست
پدر خندید و گفت
دستور محض است
قلب رژینایم را تسخیر کردی
گاه می ترسم که تو با این جنون عشق کاری کنی که مخبت پدر و مادر را فراموش کند ...
من نمیتوانم ناراحتی رژینایم را ببینم از تو می خواهم . اگر روزی برایت تکراری و کسل کننده شد بدون اینکه ازارش دهی او را با احترام و لبخند به خانه برگردانی . بدون تحقیر و دعوا
باید پدر شوی و ببینی چه عذابی است برای پدر ناراحتی دختر .... تو شیعه هستی و بدون شک این مصیبت را از امام حسین شنیده ای و گریه گرده ای زمانی که برای رفتن به قربانگاه یهودا حاضر میشد در خدا حافظی با دخترش چه دردی را تحمل کرد
تو را ب حسین و لحظه خدا حافظی او با دخترش سوگند
روژینایم را بخاطر زن بودن بخاطر ان قلب پاک و مهربان و ان احساست دخترانه اش تحقیر نکن . او را کم عقل نبین.
رضا شانه های پدر را گرفت و پدر دستان او را از شانه هایش بر داشت و گفت
درست است مذهب ما یکی نیست ولی ما ابوالفضل را می ستاییم و مخبت میکنیم به دستان ابوالفضل قسم نگذار رژینایم با دستانش اشک ناراحتی از تو را از صورتش پاک کند ...
رضا دستان پدر را بوسید و گفت سوگند یاد میکنم
رژینا را بیشتر از قلب خودم محبت کنم در خدمت او باشم و نگذارم حتی ثانیه ای بخاطر کردار و گفتار و پندار من در غم فرو رود ... من برای رسیدن به قلب رژینا مسیر سخت و پر اضطرلبی را گذرانده ام
برای من امنیت ارامش آسایش خوشبختی سلامتی فقط زمانی بدست می اید که در قلب رژینا خانه ای ابدی بنا کنم ....
باید اعتراف کنم تافت دوری اش را ندارم بگذارید او را ببینم
پدر گفت
تا هرزمان که ب
می خواهی در خانه ما بمان
اتاق هست
تو دیگر با پسرم واروژ تفاوتی نداری
البته تا زمانی که لبخند لبان رژینایم کم رنگ نشود
پدر رژینا را صدا زد
قلب رژینا همچنان می تپید و دلشوره ای داشت
نمی دانست در کتابخانه چه میگذرد
در مقابل تندیس مریم مقدس زانو زده بود و به مناجات نشسته بود
صدای پدر نفس رژینا را به شماره انداخت دستش را بر روی قلبش گذاشت
چند ثانیه برای رژینا چند ساعت گذشت
پاسخ داد پدر جان در خدتم امر بفرمایید
مثل اینکه یک سال گذشت تا صدای پدر را بشنود
رژینا جان . برای همسرت قهوه سرو کن بسیار خسته است البته در اتاق خودت از او پذیرایی کن تا مادر میز شام را آماده کند استاد دیگر تاب دوری تو را ندارد
می ترسم تاقت نیاورد و جوانیش پرپر شود و بلند خندیده بود
بعد به رصا گفت انچه بین ما گذشت تا زمانی که رژینا را به خانه خودت نبرده ای باز گو نکن
رضا به تایید سری تکان داد ...
ار کتاب خانه بیرون آمد
واروژ آمد و دستان او را به گرمی فشرد و بالبخندی گفت پوزش ار سردی هنگام ورود ....
پایان ۴۸
پدر یعنی سردی و بی اعتنایی رژینا دستوری است و قلبی نیست
پدر خندید و گفت
دستور محض است
قلب رژینایم را تسخیر کردی
گاه می ترسم که تو با این جنون عشق کاری کنی که مخبت پدر و مادر را فراموش کند ...
من نمیتوانم ناراحتی رژینایم را ببینم از تو می خواهم . اگر روزی برایت تکراری و کسل کننده شد بدون اینکه ازارش دهی او را با احترام و لبخند به خانه برگردانی . بدون تحقیر و دعوا
باید پدر شوی و ببینی چه عذابی است برای پدر ناراحتی دختر .... تو شیعه هستی و بدون شک این مصیبت را از امام حسین شنیده ای و گریه گرده ای زمانی که برای رفتن به قربانگاه یهودا حاضر میشد در خدا حافظی با دخترش چه دردی را تحمل کرد
تو را ب حسین و لحظه خدا حافظی او با دخترش سوگند
روژینایم را بخاطر زن بودن بخاطر ان قلب پاک و مهربان و ان احساست دخترانه اش تحقیر نکن . او را کم عقل نبین.
رضا شانه های پدر را گرفت و پدر دستان او را از شانه هایش بر داشت و گفت
درست است مذهب ما یکی نیست ولی ما ابوالفضل را می ستاییم و مخبت میکنیم به دستان ابوالفضل قسم نگذار رژینایم با دستانش اشک ناراحتی از تو را از صورتش پاک کند ...
رضا دستان پدر را بوسید و گفت سوگند یاد میکنم
رژینا را بیشتر از قلب خودم محبت کنم در خدمت او باشم و نگذارم حتی ثانیه ای بخاطر کردار و گفتار و پندار من در غم فرو رود ... من برای رسیدن به قلب رژینا مسیر سخت و پر اضطرلبی را گذرانده ام
برای من امنیت ارامش آسایش خوشبختی سلامتی فقط زمانی بدست می اید که در قلب رژینا خانه ای ابدی بنا کنم ....
باید اعتراف کنم تافت دوری اش را ندارم بگذارید او را ببینم
پدر گفت
تا هرزمان که ب
می خواهی در خانه ما بمان
اتاق هست
تو دیگر با پسرم واروژ تفاوتی نداری
البته تا زمانی که لبخند لبان رژینایم کم رنگ نشود
پدر رژینا را صدا زد
قلب رژینا همچنان می تپید و دلشوره ای داشت
نمی دانست در کتابخانه چه میگذرد
در مقابل تندیس مریم مقدس زانو زده بود و به مناجات نشسته بود
صدای پدر نفس رژینا را به شماره انداخت دستش را بر روی قلبش گذاشت
چند ثانیه برای رژینا چند ساعت گذشت
پاسخ داد پدر جان در خدتم امر بفرمایید
مثل اینکه یک سال گذشت تا صدای پدر را بشنود
رژینا جان . برای همسرت قهوه سرو کن بسیار خسته است البته در اتاق خودت از او پذیرایی کن تا مادر میز شام را آماده کند استاد دیگر تاب دوری تو را ندارد
می ترسم تاقت نیاورد و جوانیش پرپر شود و بلند خندیده بود
بعد به رصا گفت انچه بین ما گذشت تا زمانی که رژینا را به خانه خودت نبرده ای باز گو نکن
رضا به تایید سری تکان داد ...
ار کتاب خانه بیرون آمد
واروژ آمد و دستان او را به گرمی فشرد و بالبخندی گفت پوزش ار سردی هنگام ورود ....
پایان ۴۸
۷.۶k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.