برای بردن ظروف ها ازپندارجداشدم که توی آشمزخونه دختری جلو
برای بردن ظروف ها ازپندارجداشدم که توی آشمزخونه دختری جلوی راهم سد شد..
من_میشه برید کنار...باید زودبرم...
دختر+بزار یه چیزی بهت بگم....زیاد به محبی نزدیک نشو...اوکی؟
برای اینکه حرصشو دربیارم...بالحن خیلی بیخیالی گفتم.
من_...منظورت همون پنداره..نه؟؟؟
دختر+حالا هرچی..پاتو اززندگیش بیرون بکش ..
من_من که کاریش ندارم ...خودش دورو ورم میپلکه...اصن ببینم شما کی باشی که منو سیم جیم کنی؟؟؟
دختر+نوش آفرین پارسایی ...این اسمو توذهنت خوب هک کن...
من_هیچ عددی نیستی بچه...ریزمیبینمت...
دختر+حالتو میگیرم...
نمیخواستم یه خاله زنک مسخره شب خوبمونو خراب کنه....
راهمو کشیدمو رفتم...سعی کردم خوشحال باشم ..ازاونورم که این پسرای هیز باحجابم که باشی .بازم هیزی میکنن..پندار دیگه اگه دست خودش بود بلند میشد بروس لی بازی میکرد باشون..عوضیا هی هرچنددقیقه یه بار دست میزاشتم روی دستش ..که یعنی خودشو کنترل کنه...
عمه مارتا خواست که همه جفتاشونو انتخاب کنن تا موسیقی ای رو که واسه ی رقص آماده کرده بود روپخش کنه...
همه جفتاشونو انتخاب میکردن...پندارتادید چند تا پسردارن به سمتم میان تا پیشنهاد بدن خودشو پیشتازکردو بابه لبخند ارمن خواست که باهاش برقصم ...به سه دلیل قبول کردم...
یک اینکه اون دختره ی پررو رو بسوزونم...دوم اینکه میخواستم اون پسرا ضابع شن...سوم اینکه تا یه هفته باید هرچی پندارخواستو انجام بدم...دستمو گرفتو خیلی حرفه ای رقصو شروع کرد...تمام مدت داشتیم باهم حرف میزدیم...پندار+کادو فراموش نشه...
من_نیمه شب بعداینکه همه خوابیدن بیاتواتاقم...کادوتو بگیر...خواهشن یکم خوشتیپ بیایا...
پندار_هرچی خانومم بگه...م
من+خودتو لوس نکن دیگه...
پندار_یه پیزی امشب ازم بخواه...
من+برام میخونی؟؟
پندار_الان!!؟
من+نه پشت تلفن...قبل خواب...
پندار_هرچی توبخوای بهار...
من+پندار ..
پندار_جونم؟؟؟
من+میخوام یه چیزی بهت بگم...
پندار_بگو...
نه...نباید شب قشنگشو خراب میکردم.بزار چندروز دیگه...الانونباید بفهمه...
من+هیچی...میگم چه مهمونای کله گنده ای دارینااا
پندار_باهیچ کدومشون ارتباط نداریم ...درحد همکاریه...گردن کلفت ترازهمشونم اون کچله اس...پارسایی...هرکاری بگی میکنه...ازکافرم نجس تره...ولی مجبوریم تحملش کنیم...
من_وای خدا
لرزشی توی تنم ایجاد شدکه ازترسم خبرمیداد...دستمو فشادادو سرمو به سینه اش تکیه داد...گوشه ی سالن میرقصیدیم..ساده...ولی...توی دید نبودیم...
پندار+گوش کن!صدلشو میشنوی...واسه تواینجوریه...تاوقتی یه قلب توی سنه بی قراره واست...ازچی میترسی؟؟؟ازکله گنده ها؟؟؟
من_خوب من.
پندار+هیچی نگو عزیزم...فقط صبر...
من_واسه ی تو...تا قیامتم صبرمیکنم...
همه کاووهاشونو تحویل دادنو بعدن رفتن...نگاها های اون دختره...حیلی ترس ناک بود ولی وقتی نگاهم به چشمای پنداربرخورد میکرد فراموش میکردم...همه چیزو...فراموش میکردم...انگار همین دوتاچشم دنیای من شدن.
وقتی همه رفتن کادگرا تمیزکاری رو گذاشتن واسه فردا....همه خوابیده بودن...لباسمو آرایشمو عوض کرده بودم...صورتی وسبزمغزپسته ای پوشیده بودم.. آرایش ملایمی هم ست لباسم کردم....توی اتاق هی راه میرفتم و منظر پنداربودم...یه ربع بنو دربازشدو اول عطرخوشبوشو بعدم خودش وارد شد....
من_سلام...
پندار+اومدم دیگه...خودت گفتی خوشکل کن بیا...
لبخندزدمو گفتم...
من_یادته گفتی دوست داری شب تولدت..باهم شمعاتو فوت کنی؟؟گفتی دوست داری کیک شکلاتی و چیپسایی که دستپخت خودمه رو بخوری...دوست داری که بادست هم کیک دهن هم بزاریم...یادته؟
پندار+ا..اره ی.یادمه..بردمش روی تخت نشوندمش ....رفتم و از یخچال توی آشپزخونه وستیلامو برداشتم...کیکو برداشتمو بدم تواتاقم...درو بستمو کیکو روی تخت گذاشتم...شمعای 25 سالگیشو روی کیک گذاشتم...روی کیک نوشته بودم..تولدت مبارک ای صاحب پندارمن...
شمعارو روشن کردمو آروم گفتم
من+بیا باهم آرزو کنیم..
پندار_چشم...
همزمان چشمامونو بستیمو دعا کردیم...آرزو کردیم...ازخداخواستیم..
.با شمارش یک دوسه ی هردوتامون شمعا خاموش شدن...هردو میخندیدیم...کیکو برش دادمو یک تیکه بادستم برداشتمو توی دهنش گذاشتم....اونم متقابلا همین کارو کرد...بادهن پرقهقهه میزدیم..
من_بیا چیپس بخورخودم پزه!!!!(بازاینا واژه به فارسی اضافه کردن....!!!)
تاتونستیم خوش گذروندیم..دم دمای صبح بزور ازاتاق انداختمش بیرون.....با این همه خیالی که من داشتم مگه میشد خوابید..ولی بازم من خوابیدم...فکرکنم یه رگ ازخرس به ارث بردم
#رمان#رمانخونه....
این فصل آرامش قبل ازطوفان...
من_میشه برید کنار...باید زودبرم...
دختر+بزار یه چیزی بهت بگم....زیاد به محبی نزدیک نشو...اوکی؟
برای اینکه حرصشو دربیارم...بالحن خیلی بیخیالی گفتم.
من_...منظورت همون پنداره..نه؟؟؟
دختر+حالا هرچی..پاتو اززندگیش بیرون بکش ..
من_من که کاریش ندارم ...خودش دورو ورم میپلکه...اصن ببینم شما کی باشی که منو سیم جیم کنی؟؟؟
دختر+نوش آفرین پارسایی ...این اسمو توذهنت خوب هک کن...
من_هیچ عددی نیستی بچه...ریزمیبینمت...
دختر+حالتو میگیرم...
نمیخواستم یه خاله زنک مسخره شب خوبمونو خراب کنه....
راهمو کشیدمو رفتم...سعی کردم خوشحال باشم ..ازاونورم که این پسرای هیز باحجابم که باشی .بازم هیزی میکنن..پندار دیگه اگه دست خودش بود بلند میشد بروس لی بازی میکرد باشون..عوضیا هی هرچنددقیقه یه بار دست میزاشتم روی دستش ..که یعنی خودشو کنترل کنه...
عمه مارتا خواست که همه جفتاشونو انتخاب کنن تا موسیقی ای رو که واسه ی رقص آماده کرده بود روپخش کنه...
همه جفتاشونو انتخاب میکردن...پندارتادید چند تا پسردارن به سمتم میان تا پیشنهاد بدن خودشو پیشتازکردو بابه لبخند ارمن خواست که باهاش برقصم ...به سه دلیل قبول کردم...
یک اینکه اون دختره ی پررو رو بسوزونم...دوم اینکه میخواستم اون پسرا ضابع شن...سوم اینکه تا یه هفته باید هرچی پندارخواستو انجام بدم...دستمو گرفتو خیلی حرفه ای رقصو شروع کرد...تمام مدت داشتیم باهم حرف میزدیم...پندار+کادو فراموش نشه...
من_نیمه شب بعداینکه همه خوابیدن بیاتواتاقم...کادوتو بگیر...خواهشن یکم خوشتیپ بیایا...
پندار_هرچی خانومم بگه...م
من+خودتو لوس نکن دیگه...
پندار_یه پیزی امشب ازم بخواه...
من+برام میخونی؟؟
پندار_الان!!؟
من+نه پشت تلفن...قبل خواب...
پندار_هرچی توبخوای بهار...
من+پندار ..
پندار_جونم؟؟؟
من+میخوام یه چیزی بهت بگم...
پندار_بگو...
نه...نباید شب قشنگشو خراب میکردم.بزار چندروز دیگه...الانونباید بفهمه...
من+هیچی...میگم چه مهمونای کله گنده ای دارینااا
پندار_باهیچ کدومشون ارتباط نداریم ...درحد همکاریه...گردن کلفت ترازهمشونم اون کچله اس...پارسایی...هرکاری بگی میکنه...ازکافرم نجس تره...ولی مجبوریم تحملش کنیم...
من_وای خدا
لرزشی توی تنم ایجاد شدکه ازترسم خبرمیداد...دستمو فشادادو سرمو به سینه اش تکیه داد...گوشه ی سالن میرقصیدیم..ساده...ولی...توی دید نبودیم...
پندار+گوش کن!صدلشو میشنوی...واسه تواینجوریه...تاوقتی یه قلب توی سنه بی قراره واست...ازچی میترسی؟؟؟ازکله گنده ها؟؟؟
من_خوب من.
پندار+هیچی نگو عزیزم...فقط صبر...
من_واسه ی تو...تا قیامتم صبرمیکنم...
همه کاووهاشونو تحویل دادنو بعدن رفتن...نگاها های اون دختره...حیلی ترس ناک بود ولی وقتی نگاهم به چشمای پنداربرخورد میکرد فراموش میکردم...همه چیزو...فراموش میکردم...انگار همین دوتاچشم دنیای من شدن.
وقتی همه رفتن کادگرا تمیزکاری رو گذاشتن واسه فردا....همه خوابیده بودن...لباسمو آرایشمو عوض کرده بودم...صورتی وسبزمغزپسته ای پوشیده بودم.. آرایش ملایمی هم ست لباسم کردم....توی اتاق هی راه میرفتم و منظر پنداربودم...یه ربع بنو دربازشدو اول عطرخوشبوشو بعدم خودش وارد شد....
من_سلام...
پندار+اومدم دیگه...خودت گفتی خوشکل کن بیا...
لبخندزدمو گفتم...
من_یادته گفتی دوست داری شب تولدت..باهم شمعاتو فوت کنی؟؟گفتی دوست داری کیک شکلاتی و چیپسایی که دستپخت خودمه رو بخوری...دوست داری که بادست هم کیک دهن هم بزاریم...یادته؟
پندار+ا..اره ی.یادمه..بردمش روی تخت نشوندمش ....رفتم و از یخچال توی آشپزخونه وستیلامو برداشتم...کیکو برداشتمو بدم تواتاقم...درو بستمو کیکو روی تخت گذاشتم...شمعای 25 سالگیشو روی کیک گذاشتم...روی کیک نوشته بودم..تولدت مبارک ای صاحب پندارمن...
شمعارو روشن کردمو آروم گفتم
من+بیا باهم آرزو کنیم..
پندار_چشم...
همزمان چشمامونو بستیمو دعا کردیم...آرزو کردیم...ازخداخواستیم..
.با شمارش یک دوسه ی هردوتامون شمعا خاموش شدن...هردو میخندیدیم...کیکو برش دادمو یک تیکه بادستم برداشتمو توی دهنش گذاشتم....اونم متقابلا همین کارو کرد...بادهن پرقهقهه میزدیم..
من_بیا چیپس بخورخودم پزه!!!!(بازاینا واژه به فارسی اضافه کردن....!!!)
تاتونستیم خوش گذروندیم..دم دمای صبح بزور ازاتاق انداختمش بیرون.....با این همه خیالی که من داشتم مگه میشد خوابید..ولی بازم من خوابیدم...فکرکنم یه رگ ازخرس به ارث بردم
#رمان#رمانخونه....
این فصل آرامش قبل ازطوفان...
۶.۳k
۰۱ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.