نشست روی تخت
نشست روی تخت
چشماش رو بست
تصور کرد داخل یه انبار بزرگ و گرمه
خوشحال بود
چون همه کسایی که دوسش داشت اونجا بودن
خیلی کار سختیه اون کسایی که دوس داری رو یه جا جمع کنی...
خوشحال بود...
اما
یکی،یکی،یکی
ناپدید شدن...
چرا ناپدید شدن؟!
منم نمیدونم
فقط با ناپدید شدن
اشک روی گونه هاش اومد
عادت کرد
دیگه گریه نکرد
فقط هر از گاهی
سرش رو داخل بالشتی که از پر هستش
فرو میکنه و داد میزنه میگه:
(خوشحال بودم)
الان اون انبار خیلی سرده
خیلی سرد تر از دستایی که داخل سرما یخ زده...
چشماش رو بست
تصور کرد داخل یه انبار بزرگ و گرمه
خوشحال بود
چون همه کسایی که دوسش داشت اونجا بودن
خیلی کار سختیه اون کسایی که دوس داری رو یه جا جمع کنی...
خوشحال بود...
اما
یکی،یکی،یکی
ناپدید شدن...
چرا ناپدید شدن؟!
منم نمیدونم
فقط با ناپدید شدن
اشک روی گونه هاش اومد
عادت کرد
دیگه گریه نکرد
فقط هر از گاهی
سرش رو داخل بالشتی که از پر هستش
فرو میکنه و داد میزنه میگه:
(خوشحال بودم)
الان اون انبار خیلی سرده
خیلی سرد تر از دستایی که داخل سرما یخ زده...
۵.۱k
۱۶ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.