تب دارم

تب دارم...
همه بدنم درد می کند...
مخصوصا گلو و گوشهایم...
خودم را مچاله کرده ام و به تبم فکر می کنم...
به مادرم فکر می کنم در لباسِ تبدارِ عروسی...
به چشمهای عسلی که تب دارند...
به موهای خرمایی که تب دارند...
به دستکش های سفیدی که تا آرنجِ دستهای تبدارش می رسد...
به پدرم که در همه عکس ها با شرمی تبدار مادرم را نگاه می کند، لبخند می زند و می داند تب امشبش هرگز خاموش نمی شود، مگر...
به مادرم در تختِ تبدار بیمارستان فکر می کنم. به عکس پدر که توی یک قاب عکس سیاه تب کرده. به کیسه های خون و پلاکت و سرم. به پیشانی تب کرده ی خودم روی دستِ بیحالِ مادرم .
دلم می خواد کنار مادرم مچاله شوم و در هذیانِ تب آلوده ای التماس کنم:

تبم را از من بگیر مادر. دردهایم را بگیر، بغض تلخِ گلویم را بگیر، کابوس های هر شبم را بگیر، ترس از نبودن ها و نداشتن ها را بگیر.... تب اینهمه خاطره .... اینهمه خاطره را از فرزندت بگیر .... مادر! بگذار کنارت، کنار تبی که هر دو داریم مچاله شوم ...شاید یکی از ما آرام بگیرد .....

#نیکی_فیروز_کوهی
"ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه صبح"
دیدگاه ها (۶)

شب سنگینه قبول...شب کُشنده‌ست قبول...اصلا اینم که خیلی از فل...

«راهی رو که دو نفره رفتی ،سخته تنها برگردی...کاش هرگز نمی‌دی...

سرمای نگاه کسی که دوسش داری ،با سرمای شوروی هیچ فرقی نداره.....

اینا رو تو نگاه تنوع دارن ،بالاخره یه شب یه جا ازت توقع دارن...

🍁تنها چیزی که برایمان مانده ، خاطراتِ خوبی ست که با تداعیِ ش...

شاگرد انتقالی پارت ۶۴

جرعه ای خاطره.:تابستان سال ۱۳۵۱ شایدم ۵۲ مثل همین تابستون اخ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط