وقتی به زور ازدواج میکنین ولی تو دوستش داری

وقتی به زور ازدواج میکنین ولی تو دوستش داری.....
P²
&خب بازم جای شکرش باقیه تا وقتی بهت آسیب نزنه هرکاری میخواد بکنه کاریش نداشته باش
+هیون....دوستش دارم
&کیو؟
+کیو بنظرت؟ لینو رو دیگه
&خوشگم تو کلا رد دادی
+هیون(عصبی)
&آی خدا اخم نکن، راست میگم دیگه خواهرمن ا.ت شما قراردادی ازدواج کردین، مینهو بفهمه دیگه دیدن قیافشو تو خواب ببینی
+میدونم هیون میدونم ولی دوستش دارم خب دست من نیستش که
&بیخیال ا.ت ازن این موضوع چیزی بهش نمیگیا نباید بگی بهش
+باشه من دهنم قرصه
&من باید برم همه بچه هم رفتن فقط من موندم بای بای
+خدافظ داداشی
بعد از رفتن هیونجین حس بدی داشتی مدام حرفای هیون تو ذهنت تکرار میشد
&نباید بگی بهش
&نباید بگی بهش
&نباید بگی بهش
&نباید بگی بهش
&نباید بگی بهش
همینطور تکرار و تکرار توی این سه ماه یه روز آروم هم نداشتی.
سعی کردی خودتو جمع و جور کنی، از اونجایی که برادرت بهت خبر داده بود همه رفتن گوشه در رو باز کردی ولی صدایی نشنیدی پس از اتاق رفتی بیرون.
لینو مثل همیشه روی کاناپه مشغول کار با گوشیش بود.
بدون توجه به اون به سمت کانتر آشپزخونه رفتی و توی لیوانت آبجوش و نسکافه ریختی.
لینو نیم نگاهی بهت کرد، برای اینکه بفهمه میخوای چیکار کنی.
لیوانت رو برداشتی و به سمت اتاقتون رفتی.
توی اون اتاق همه چی زوجی بود از تابلو ها گرفته تا حتی حوله و مسواک هاتون. ولی خیلی جالب بود که هیچکس ازشون استفاده نمیکرد، هردوتون علاوه بر وسایلی که خانوادتون توی خونه لینو گذاشته بودن لوازم شخصی خودتون رو خریده بودید.
و اون وسایلِ نمادین فقط برای این بود که خانوادتون بهتون گیر ندن.
تمام عکس های عروسیتون رو بزرگ و کوچیک براتون چاپ و قاب کرده بودن.
به عکس ها نگاهی انداختی هردو لبخند میزدید، یاد اون روز افتادی که نمیدونستی با کی داری ازدواج میکنی و کل شبو گریه کردی. اما وقتی فهمیدی داماد لینوعه حتی بیشتر از قبل ناراحت شدی، چون لینو تو رو به عنوان خواهرش میدید و جای خواهرش حسابی بهت توجه میکرد و دوستت داشت، اما همه ی این احساسات لینو با ازدواجتون از بین رفت.