بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد
به کوه خواهد زد
به غار خواهد رفت
تو کودکانت را بر سینه می فشاری گرم
و همسرت را چون کولیان خانه به دوش
میان آتش و خون می کشانی از دنبال
و پیش تو از انفجارهای مهیب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهرها همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت
و آرزو ها در زیر خاک خواهد مرد
خیال نیست عزیزم
صدای تیر بلند است و ناله ها پیگیر
و برق اسلحه خورشید را خجل کرده است
چگونه این همه بیداد را نمی بینی!؟
چگونه این همه فریاد را نمی شنوی؟
ضجه ی خونین کودک فلسطینی است
و بانگ مرتعش مادر ویتنامی
که در عزای عزیزان خویش می گریند
و چند روز دگر نیز نوبت من و تو است
که یا به ماتم فرزند خویش بنشینیم
و یا به کشتن فرزند خلق برخیزیم
و یا به کوه
به جنگل
به غار بگريزيم
***
پدر، چگونه به نزد طبيب خواهي رفت؟
كه ديدگان تو تاريك و راه باريك است
تو يك قدم نتواني به اختيار گذاشت
تو يك وجب نتواني به اختيار گذشت
كه سيل آهن در راه ها خروشان است
تو اي نخفته شب و روز روي شانه اسب
به روزگار جواني، به كوه و دره و دشت
تو اي بريده ره از لاي خار و خارا سنگ
كنون كنار خيابان در انتظار بسوز
درون آتش بغضي كه در گلو داري
كزين طرف نتواني به آن طرف رفتن
حريم موي سپيد ترا كه دارد پاس؟
كسي كه دست ترا يك قدم بگيرد نيست
و من، كه ميدوم اندر پي تو خوشحالم
كه ديدگان تو در شهر بي ترحم ما
به روي مردم نامهربان نمي افتد
***
پدر به خانه بيا با ملال خويش بساز
اگر كه چشم تو بر روي زندگي بسته است
چه غم كه گوش تو و پيچ راديو باز است:
(.....هزار و ششصد و هفتاد و يك نفر، امروز،
به زير آتش خمپاره ها هلاك شدند.
و چند دهكده دوست را، هواپيما
به جاي خانه دشمن گلوله باران كرد....)
گلوي خشك مرا بغض مي فشارد تنگ
و كودكان مرا، لقمه در گلو مانده است
كه چشمشان، با اشك مرد بيگانه است
چه جاي گريه كه كشتار بي دريغ حريف
براي خاطر صلح است و حفظ آزادي!
و هر گلوله كه بر سينه اي شرار افشاند
غنيمتي است كه دنيا بهشت خواهد شد
***
پدر، غم تو مي دهد رنج مرا، اما
غم بزرگتري ميكند هلاك مرا:
بيا به خاك بلا ديده اي بينديشيم
كه ناله مي چكد از برق تازيانه در او
به خانه هاي خراب
به كومه هاي خموش
به دشت هاي به آتش كشيده ي متروك
كه سوخت يك جا برگ و گل و جوانه در او
به خاك مزرعه هايي كه جاي گندم زرد
لهيب شعله شعله سرخ
به چار سوي افق مي كشد زبانه در او
به چشم هاي گرسنه
به دست هاي دراز
به نعش كودك دهقان ميان شاليزار
به زندگي، كه فرو مرده جاودانه در او
#فریدون_مشیری
البته فکر کنم.در زمان شاعر هنوز کوه و جنگل و غار و دریا صاحب و سند شخصی نداشته
به کوه خواهد زد
به غار خواهد رفت
تو کودکانت را بر سینه می فشاری گرم
و همسرت را چون کولیان خانه به دوش
میان آتش و خون می کشانی از دنبال
و پیش تو از انفجارهای مهیب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهرها همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت
و آرزو ها در زیر خاک خواهد مرد
خیال نیست عزیزم
صدای تیر بلند است و ناله ها پیگیر
و برق اسلحه خورشید را خجل کرده است
چگونه این همه بیداد را نمی بینی!؟
چگونه این همه فریاد را نمی شنوی؟
ضجه ی خونین کودک فلسطینی است
و بانگ مرتعش مادر ویتنامی
که در عزای عزیزان خویش می گریند
و چند روز دگر نیز نوبت من و تو است
که یا به ماتم فرزند خویش بنشینیم
و یا به کشتن فرزند خلق برخیزیم
و یا به کوه
به جنگل
به غار بگريزيم
***
پدر، چگونه به نزد طبيب خواهي رفت؟
كه ديدگان تو تاريك و راه باريك است
تو يك قدم نتواني به اختيار گذاشت
تو يك وجب نتواني به اختيار گذشت
كه سيل آهن در راه ها خروشان است
تو اي نخفته شب و روز روي شانه اسب
به روزگار جواني، به كوه و دره و دشت
تو اي بريده ره از لاي خار و خارا سنگ
كنون كنار خيابان در انتظار بسوز
درون آتش بغضي كه در گلو داري
كزين طرف نتواني به آن طرف رفتن
حريم موي سپيد ترا كه دارد پاس؟
كسي كه دست ترا يك قدم بگيرد نيست
و من، كه ميدوم اندر پي تو خوشحالم
كه ديدگان تو در شهر بي ترحم ما
به روي مردم نامهربان نمي افتد
***
پدر به خانه بيا با ملال خويش بساز
اگر كه چشم تو بر روي زندگي بسته است
چه غم كه گوش تو و پيچ راديو باز است:
(.....هزار و ششصد و هفتاد و يك نفر، امروز،
به زير آتش خمپاره ها هلاك شدند.
و چند دهكده دوست را، هواپيما
به جاي خانه دشمن گلوله باران كرد....)
گلوي خشك مرا بغض مي فشارد تنگ
و كودكان مرا، لقمه در گلو مانده است
كه چشمشان، با اشك مرد بيگانه است
چه جاي گريه كه كشتار بي دريغ حريف
براي خاطر صلح است و حفظ آزادي!
و هر گلوله كه بر سينه اي شرار افشاند
غنيمتي است كه دنيا بهشت خواهد شد
***
پدر، غم تو مي دهد رنج مرا، اما
غم بزرگتري ميكند هلاك مرا:
بيا به خاك بلا ديده اي بينديشيم
كه ناله مي چكد از برق تازيانه در او
به خانه هاي خراب
به كومه هاي خموش
به دشت هاي به آتش كشيده ي متروك
كه سوخت يك جا برگ و گل و جوانه در او
به خاك مزرعه هايي كه جاي گندم زرد
لهيب شعله شعله سرخ
به چار سوي افق مي كشد زبانه در او
به چشم هاي گرسنه
به دست هاي دراز
به نعش كودك دهقان ميان شاليزار
به زندگي، كه فرو مرده جاودانه در او
#فریدون_مشیری
البته فکر کنم.در زمان شاعر هنوز کوه و جنگل و غار و دریا صاحب و سند شخصی نداشته
۴.۶k
۲۷ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.