شبی که ماه رقصید...
پارت 8
ذهنم پر شده بود از این سوالهای بی جواب که داشت لحظه لحظه زندگیمو کوفتم میکرد.
یک هفته بعد...
یونگی ویو
ساعت یازده صبح بود و 12 باید اونجا باشیم.
بالاخره وقتشه...
بازی کردن با آدما و استفاده از اونا برای رسیدن به اهدافت از تفریحات مهم و مورد علاقه منه.
البته این تقصیر من نیست، من اینو ارث بردم.
درست مثل پدرم، یا پدربزرگم و اجداد دیگه...
ویو لاوین
دیروز مراسم نامزدی ایزول بود.
اونا این جشنو تو پرورشگاه برگزار کردن.
ایزول اون روز خیلی خوشحال بود.
اما من زیاد نه...کلا این چند وقت اصلا نتونستم خوشحال باشم حتی یه لبخند ساده...
هیچ کس باهام دوست نشده و هیچ ارتباطی با بقیه ندارم؛ بجز ایزول که اونم این چند روز درگیره مراسم نامزدیش بود و مرخصی داشت.
ساعت ده شب میخوابیم شیش صبح بیدارمون میکنن و میریم مدرسه عصر برمیگردیم و همه مشغوله نوشتن تکالیف یا بازی کردن میشن و بعد ساعت نه شام میخوریم و دوباره ده میخوابیم...
البته خاموشی اصلی ساعت دوازده شب زده میشه ولی خب...
روزهای تکراری پشت سرهم میان و میرن.
امروز شنبه بود و تعطیل...
صبحونه رو خورده بودیم و رو تخت دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم.
متوجهش نشده بودم اما ترس از ارتفاعم تا حدودی کم شده بود طوری که لااقل بتونم برم بالای تختم و برگردم.
اصلا اگه من حافظه ام پاک شده پس چجوری یادم بود که ترس از ارتفاع دارم؟
شاید کاملا حافظم پاک نشده و اگه یکم فشار بیارم بتونم گذشتمو ببینم؟
چشمامو بستم و محکم روهم فشردم.
باز هم اسید معدم اومده بود تو دهنم.
بلند شدم و نشستم رو تخت و چند ثانیه تو همون حالت موندم و بعد اومدم پایین و رفتم سمت کمد هایی که بهمون داده بودن.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
ذهنم پر شده بود از این سوالهای بی جواب که داشت لحظه لحظه زندگیمو کوفتم میکرد.
یک هفته بعد...
یونگی ویو
ساعت یازده صبح بود و 12 باید اونجا باشیم.
بالاخره وقتشه...
بازی کردن با آدما و استفاده از اونا برای رسیدن به اهدافت از تفریحات مهم و مورد علاقه منه.
البته این تقصیر من نیست، من اینو ارث بردم.
درست مثل پدرم، یا پدربزرگم و اجداد دیگه...
ویو لاوین
دیروز مراسم نامزدی ایزول بود.
اونا این جشنو تو پرورشگاه برگزار کردن.
ایزول اون روز خیلی خوشحال بود.
اما من زیاد نه...کلا این چند وقت اصلا نتونستم خوشحال باشم حتی یه لبخند ساده...
هیچ کس باهام دوست نشده و هیچ ارتباطی با بقیه ندارم؛ بجز ایزول که اونم این چند روز درگیره مراسم نامزدیش بود و مرخصی داشت.
ساعت ده شب میخوابیم شیش صبح بیدارمون میکنن و میریم مدرسه عصر برمیگردیم و همه مشغوله نوشتن تکالیف یا بازی کردن میشن و بعد ساعت نه شام میخوریم و دوباره ده میخوابیم...
البته خاموشی اصلی ساعت دوازده شب زده میشه ولی خب...
روزهای تکراری پشت سرهم میان و میرن.
امروز شنبه بود و تعطیل...
صبحونه رو خورده بودیم و رو تخت دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم.
متوجهش نشده بودم اما ترس از ارتفاعم تا حدودی کم شده بود طوری که لااقل بتونم برم بالای تختم و برگردم.
اصلا اگه من حافظه ام پاک شده پس چجوری یادم بود که ترس از ارتفاع دارم؟
شاید کاملا حافظم پاک نشده و اگه یکم فشار بیارم بتونم گذشتمو ببینم؟
چشمامو بستم و محکم روهم فشردم.
باز هم اسید معدم اومده بود تو دهنم.
بلند شدم و نشستم رو تخت و چند ثانیه تو همون حالت موندم و بعد اومدم پایین و رفتم سمت کمد هایی که بهمون داده بودن.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۶۵۳
۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.