اولین باری که توی عمرم یه دفترچه تلفن شخصی گرفتم از خوشح

اولین باری که توی عمرم یه دفترچه تلفن شخصی گرفتم، از خوشحالی داشتم بال در میاوردم. اون روزا ما تلفن نداشتیم و با این حال، من دفترچه تلفنم رو بردم مدرسه و از دونه به دونه‌ی هم‌کلاسیام خواستم که اگه تلفن دارن شمارش رو بدن. هرچی تعداد صفحات بیشتری پر می‌شد منم خوشحال‌تر می‌شدم. از اون روز به بعد، بعدازظهرها به بهانه‌ی خرید می‌رفتم سرکوچه و مدتها توی صف طولانی تلفن عمومی می‌ایستادم تا نوبتم بشه. نوبتم که می‌شد با بدبختی خودم رو روی پنجه می‌کشیدم بالا و یه سکه‌ی پنج‌زاری نقره‌ای کج و کوله می‌نداختم توی شیار تلفن عمومی. گاهی پولم رو می‌خورد و گاهی باید چندین بار تلاش می‌کردم تا بوق آزاد بزنه. اگه همه چیز خوب پیش می‌رفت، هفت‌بار شماره‌گیر دایره‌ای رو می‌چرخوندم و به یکی از همکلاسیام زنگ می‌زدم. چه انتظار عجیبی پشت شنیدن هر بوق می‌کشیدم و چقدر دعا می‌کردم که بعد از گرفتن آخرین شماره، اون بوق لعنتی اشغال بودن رو نشنوم. معمولا هم اینجوری شروع می‌شد که بعد از چندتا بوق، کسی جواب می‌داد و من می‌گفتم ببخشید فلانی هست؟ قطعا کسی که پشت خط بود ازم می‌پرسد شما؟ و منم جواب می‌دادم که همکلاسیش هستم و از اونور کسی که گوشی رو جواب داده بود فریاد می‌زد که فلانی بیا دوستت.
توی جنگ و زمان موشک‌باران وقتی مجبور شدیم به شهر دیگه‌ مهاجرت کنیم، بازم این تلفن بود که تنهاییام رو پر کرد. با این تفاوت که محل اقامتون تلفن داشت و فقط کافی بود از فرصت استفاده کنم و وقتی حواس کسی بهم نیست برم سراغ تلفن و از روی دفترچه شماره‌ تلفن یکی از همکلاسیام رو بگیرم و بپرسم اونجا چه خبره و توی مدرسه چیکار می‌کنن. تلفن راه‌دور کیفیت خوبی نداشت. همش خش‌خش می‌کرد و صدا به صدا خوب نمی‌رسید. گاهی باید چند بار می‌گرفتم تا وصل می‌شد. همه‌ی این‌کارا یواشکی بود و بعضی وقتا هم وسط مکالمه و خوش و بش، تا حس می‌کردم کسی داره میاد می‌ترسیدم و سریع گوشی رو می‌ذاشتم و مکالماتمون بدون خداحافظی تموم می‌شد.
توی همه‌ی این سالها همیشه به این فکر می‌کردم اختراع تلفن بهترین راهی بوده که آدما تونستن برای رفع دلتنگیاشون پیدا کنن.
همیشه شنیدن یه صدای قدیمی، یا گرفتن یه پیام ناگهانی از کسی که انتظارش رو نداری بینهایت می‌تونه شیرین باشه. اما انتظار اینکه بالاخره کسی که منتظرشی یه روز بهت زنگ می‌زنه یا نه، همیشه سخته.
.
یه شماره‌ی تماس توی دفترچه‌ی من هست، که سالهاست نه کسی باهاش به من زنگ می‌زنه، نه دیگه می‌تونم بهش زنگ بزنم. اما مگه می‌شه خاطرات کسی رو به یاد آورد و دلتنگش نشد؟

#پویا_جمشیدی
#دلتنگی‌های_احمقانه
دیدگاه ها (۳)

"کافه ها رو پی تو میگردمصندلی به صندلی میز به میزتو ، تو پای...

من قولت را به پاییز داده امقول داده امتمام روزهایشتمام دلگیر...

" مَن "" تـو "" او "این "اویِ" لعنتی فقط آمده بود تا تنها دا...

صبح روزیپشت در می آید و من نیستمقصه ی دنیابه سر می آید و من ...

بازگشت دوباره پارت ۳:دختره جواب داد شوگا بهش گفت بیا این راب...

آغوش گرم پارت ۱:اون روز جیمین با شوگا دعواش شده بود برای همی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط