شاعردراین زمانه ی تنها
شاعردراین زمانهی تنها
دلشورهی تمامِ قرون است
درسرزمینِ ماه گرفته
ساعت همیشه راس جنون است
آن سوی پردههای حصیری
هوهوی تازیانه میآمد
ازکوچههای سرخِ زمستان
تنهاییام به خانه میآمد
تنهاییام زنیست که هرشب
همخوابهی تمامِ صداهاست
یک زن که ازتمامِ جهانش
چیزی به جزسکوت نمیخواست
تاریکیِ تمامِ زمینم
غربتکِشِ عبورِزمانم
تنهامگربه سیلیِ سیلاب
خودراازاین جنون بتکانم
من پیشگوی فاجعه بودم
دیوانهای که غارِخودش بود
درسالنی به وسعتِ هستی
تنهادرانتظارِخودش بود
آری منم تفالهی خلقت
محصولِ یک دعای نکرده
آدم گریزِقبلهی متروک
شیطانِ سجدههای نکرده
آری منم ترانهی اندوه
خاکسترِرباعیِ خیام
مردی که جرعه جرعه زمین ریخت
درخوابهای یک زنِ بدنام
من هر چه برگ دور و برم بود
صرفِ حروفِ باطله کردم
ته ماندهی حضورِ خودم را
با نیستی معامله کردم
دنبال یک نگاهِ موافق
هر جای شهر سایه کشیدم
در عمقِ کوچههای بزهکار
از سایهها کنایه شنیدم
تاوانِ خندههای مکرر
بغضِ دقایقِ سگیام بود
بعد از تو این هوای سرنگی
تنها رفیقِ تو رگیام بود
مقصد کجاست،رفتن و رفتن
از باد راهِ خانه نپرسید
من از تبارِ سوختگانم
از من شناسنامه نپرسید
من انتشارِ مزهی خونم
دلشورهی تمامِ قرونم
یادم نیار چشمِ تَرم را
آوارهای پشتِ سرم را
بهتر که سهمِ خاطره باشی
طوفانِ پشتِ پنجره باشی
ما هر دو از قبیلهی دردیم
چیزی به هم اضافه نکردیم
دعوت به انصرافِ خطر باش
مومن به عشقِ زودگذر باش
من از تو یادگار ندارم
غیر از همین جنونِ تماشا
غیر از مسیرهای نرفته
غیر از قرارهای مبادا
دل خوش نکن به آنورِ میله
آنجا کرانههای خروش است
پرواز را به خاطره بسپار
این آسمان پرنده فروش است
از عشق خُرده برده ندارم
جز سیبِ گاز خورده ندارم
چشم از غروبِ منظره بستم
تا در خودم گریسته باشم
جدی نگیر فلسفهها را
من زیستم که زیسته باشم
ما بر درختِ رابطه هر بار
نقاشیِ فریب کشیدیم
با فکرِ آن بهشتِ معلق
در کافهها دو سیب کشیدیم
سیلی بزن کبود ترم کن
سنگین بچاق و دودترم کن
چرخی بزن که کام بگیرم
از قلبم انتقام بگیرم
من با خودم قرار ندارم
تابوتم و مزار ندارم
در مشتِ بستهی چمدانم
چیزی به جز غبار ندارم
سرقفلیِ مغازهی دردم
جز شعر کسب و کار ندارم
حُکمت قبول،دست بخوابان
من جرئتِ قمار ندارم
سگ لرزهی درختم و دیگر
جز یک زبانِ هار ندارم
سگ لرزهی درخت ندیدی
اِی میوهی نشسته به کرسی
باید که عمقِ سوختنم را
از جعبههای میوه بپرسی
آری منم که وقتِ تلافی
قلبِ تو را به درد نیاورد
دیوانهای که هر چه تبر خورد
ایمان به فصلِ سرد نیاورد
دلشورهی تمامِ قرون است
درسرزمینِ ماه گرفته
ساعت همیشه راس جنون است
آن سوی پردههای حصیری
هوهوی تازیانه میآمد
ازکوچههای سرخِ زمستان
تنهاییام به خانه میآمد
تنهاییام زنیست که هرشب
همخوابهی تمامِ صداهاست
یک زن که ازتمامِ جهانش
چیزی به جزسکوت نمیخواست
تاریکیِ تمامِ زمینم
غربتکِشِ عبورِزمانم
تنهامگربه سیلیِ سیلاب
خودراازاین جنون بتکانم
من پیشگوی فاجعه بودم
دیوانهای که غارِخودش بود
درسالنی به وسعتِ هستی
تنهادرانتظارِخودش بود
آری منم تفالهی خلقت
محصولِ یک دعای نکرده
آدم گریزِقبلهی متروک
شیطانِ سجدههای نکرده
آری منم ترانهی اندوه
خاکسترِرباعیِ خیام
مردی که جرعه جرعه زمین ریخت
درخوابهای یک زنِ بدنام
من هر چه برگ دور و برم بود
صرفِ حروفِ باطله کردم
ته ماندهی حضورِ خودم را
با نیستی معامله کردم
دنبال یک نگاهِ موافق
هر جای شهر سایه کشیدم
در عمقِ کوچههای بزهکار
از سایهها کنایه شنیدم
تاوانِ خندههای مکرر
بغضِ دقایقِ سگیام بود
بعد از تو این هوای سرنگی
تنها رفیقِ تو رگیام بود
مقصد کجاست،رفتن و رفتن
از باد راهِ خانه نپرسید
من از تبارِ سوختگانم
از من شناسنامه نپرسید
من انتشارِ مزهی خونم
دلشورهی تمامِ قرونم
یادم نیار چشمِ تَرم را
آوارهای پشتِ سرم را
بهتر که سهمِ خاطره باشی
طوفانِ پشتِ پنجره باشی
ما هر دو از قبیلهی دردیم
چیزی به هم اضافه نکردیم
دعوت به انصرافِ خطر باش
مومن به عشقِ زودگذر باش
من از تو یادگار ندارم
غیر از همین جنونِ تماشا
غیر از مسیرهای نرفته
غیر از قرارهای مبادا
دل خوش نکن به آنورِ میله
آنجا کرانههای خروش است
پرواز را به خاطره بسپار
این آسمان پرنده فروش است
از عشق خُرده برده ندارم
جز سیبِ گاز خورده ندارم
چشم از غروبِ منظره بستم
تا در خودم گریسته باشم
جدی نگیر فلسفهها را
من زیستم که زیسته باشم
ما بر درختِ رابطه هر بار
نقاشیِ فریب کشیدیم
با فکرِ آن بهشتِ معلق
در کافهها دو سیب کشیدیم
سیلی بزن کبود ترم کن
سنگین بچاق و دودترم کن
چرخی بزن که کام بگیرم
از قلبم انتقام بگیرم
من با خودم قرار ندارم
تابوتم و مزار ندارم
در مشتِ بستهی چمدانم
چیزی به جز غبار ندارم
سرقفلیِ مغازهی دردم
جز شعر کسب و کار ندارم
حُکمت قبول،دست بخوابان
من جرئتِ قمار ندارم
سگ لرزهی درختم و دیگر
جز یک زبانِ هار ندارم
سگ لرزهی درخت ندیدی
اِی میوهی نشسته به کرسی
باید که عمقِ سوختنم را
از جعبههای میوه بپرسی
آری منم که وقتِ تلافی
قلبِ تو را به درد نیاورد
دیوانهای که هر چه تبر خورد
ایمان به فصلِ سرد نیاورد
۲.۴k
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.