ساوین : حالت خوبه ؟
ساوین : حالت خوبه ؟
سانی : اره .
ساوین : پس خوب نیستی !
سانی : چرا حالم خوبه .
ساوین : مثل بیماری که گفت خوبم ولی فرداش مرد .
سانی : اخه اینم سواله میپرسی وضعیتو نمیبینی ؟
ساوین : هنوزم بهش فکر میکنی ؟
سانی : نه من دیگه فراموشش کردم
ساوین : پس چرا الان یادش اوفتادی ؟
سانی : به هرحال که اون به من فکر نمیکنه ساوین نمیفهمم چرا ، من با همهی شرایطش کنار اومدم با اینکه خودم یه شاهزادم ولی عاشق یکی از مردم عادی شدم الان میگن باید با یکی دیگه ازدواج کنی اونم میگع من دیگه عاشقت نیستم
ساوین : خب اون گفت عاشقت نیست گفت دوست نداره تو چرا باور کردی چرا فکر کردی راست میگه !
سانی : یعنی دروغ میگفت ؟
ساوین : معلومه که دروغ میگه این همه خودشو برای رسیدن به تو به اب و آتیش زد چطوری میتونه انقدر راحت بزنه زیر همه چی
سانی : ساوین من بعد اون یاد گرفتم که از کسی انتظار نداشته باشم ولی انتظار همچی رو از هر کسی داشته باشم
ساوین : سانی اینجا که آخر خط نیست میدونی نه تو و نه اون میتونه با دستور ملکه و پادشاه مخالفت کنه پس بهتره قبل از این که مسئله قطعی بشه خودشو بکشه کنار توهم همین کاری کنی بهتره
سانی : من دوسش ندارم مشکلی هم با ازدواج اجباری ندارم
ساوین : به من که دیگه نمیتونی دروغ بگی هرزور از توی تراس بهش خیره میشی به هر بهونهای میری بیرون که فقط اونو ببینی فکر نکن حواسم نیست یکی این وسط بدجور عاشق شده
سانی : ولی انگار فقط من عاشق شدم
ساوین : پس من یه ساعت اینجا دارم کشک میگم باور کن خودش نمیتونه بگه که چقدر دوست داره ولی شرایط طوریه که بهتره یه مدت از هم دور باشید
سانی : یعنی بعد یه مدت همچی خوب میشه همچی درست میشه
ساوین : هروقت آبا از آسیاب اوفتاد اوعاض شروع میکنه خوب شدن
سانی : داری میگی دست رو دست بزارم تا زمان همچی رو درست کنه اونجوری که بدتر میشه
ساوین : اره اگه انقدر بدبین نباشی زمان همچی رو درست میکنه
سانی : تو این موقعیت چجوری بدبین نباشم
ساوین : داستان منو یادته چیزایی رو پشت سر گذاشتم که نمیتونی تصور کنی چقدر سخت بوده ولی میدونی چی شد تا الان یه زندگیِ عالی دارم
سانی : همه چی رو به یه ورت گرفتی کذاشتی زمان همچی رو درست کنه به بدترین اتفاقا هم خوشبین بودی اره
ساوین : راستش نه فکر میکردم همهی کارام اشتباهه مقصر بدبدختیام خودمم انقدر حالم بد بود که نست به همه و همهچیز بدبین بودم ولی صبر کردم صبر کردم صبر کردم تا تونستم یه زندگیِ عالی داشته باشن البته تلاش خودمم بی فایده نبوده
سانی : باشه باشه به حرف شما گوش میدم ببینم چی میشه ببینم زمان چجوری معجزه میکنه
ساوین : بهترین کار همینه حالا میخوای برین دیدم معشوقهی سانی خانم .....
چند روز بعد خبر عروسی سانی تو کل شهر پیچید
سانی : اره .
ساوین : پس خوب نیستی !
سانی : چرا حالم خوبه .
ساوین : مثل بیماری که گفت خوبم ولی فرداش مرد .
سانی : اخه اینم سواله میپرسی وضعیتو نمیبینی ؟
ساوین : هنوزم بهش فکر میکنی ؟
سانی : نه من دیگه فراموشش کردم
ساوین : پس چرا الان یادش اوفتادی ؟
سانی : به هرحال که اون به من فکر نمیکنه ساوین نمیفهمم چرا ، من با همهی شرایطش کنار اومدم با اینکه خودم یه شاهزادم ولی عاشق یکی از مردم عادی شدم الان میگن باید با یکی دیگه ازدواج کنی اونم میگع من دیگه عاشقت نیستم
ساوین : خب اون گفت عاشقت نیست گفت دوست نداره تو چرا باور کردی چرا فکر کردی راست میگه !
سانی : یعنی دروغ میگفت ؟
ساوین : معلومه که دروغ میگه این همه خودشو برای رسیدن به تو به اب و آتیش زد چطوری میتونه انقدر راحت بزنه زیر همه چی
سانی : ساوین من بعد اون یاد گرفتم که از کسی انتظار نداشته باشم ولی انتظار همچی رو از هر کسی داشته باشم
ساوین : سانی اینجا که آخر خط نیست میدونی نه تو و نه اون میتونه با دستور ملکه و پادشاه مخالفت کنه پس بهتره قبل از این که مسئله قطعی بشه خودشو بکشه کنار توهم همین کاری کنی بهتره
سانی : من دوسش ندارم مشکلی هم با ازدواج اجباری ندارم
ساوین : به من که دیگه نمیتونی دروغ بگی هرزور از توی تراس بهش خیره میشی به هر بهونهای میری بیرون که فقط اونو ببینی فکر نکن حواسم نیست یکی این وسط بدجور عاشق شده
سانی : ولی انگار فقط من عاشق شدم
ساوین : پس من یه ساعت اینجا دارم کشک میگم باور کن خودش نمیتونه بگه که چقدر دوست داره ولی شرایط طوریه که بهتره یه مدت از هم دور باشید
سانی : یعنی بعد یه مدت همچی خوب میشه همچی درست میشه
ساوین : هروقت آبا از آسیاب اوفتاد اوعاض شروع میکنه خوب شدن
سانی : داری میگی دست رو دست بزارم تا زمان همچی رو درست کنه اونجوری که بدتر میشه
ساوین : اره اگه انقدر بدبین نباشی زمان همچی رو درست میکنه
سانی : تو این موقعیت چجوری بدبین نباشم
ساوین : داستان منو یادته چیزایی رو پشت سر گذاشتم که نمیتونی تصور کنی چقدر سخت بوده ولی میدونی چی شد تا الان یه زندگیِ عالی دارم
سانی : همه چی رو به یه ورت گرفتی کذاشتی زمان همچی رو درست کنه به بدترین اتفاقا هم خوشبین بودی اره
ساوین : راستش نه فکر میکردم همهی کارام اشتباهه مقصر بدبدختیام خودمم انقدر حالم بد بود که نست به همه و همهچیز بدبین بودم ولی صبر کردم صبر کردم صبر کردم تا تونستم یه زندگیِ عالی داشته باشن البته تلاش خودمم بی فایده نبوده
سانی : باشه باشه به حرف شما گوش میدم ببینم چی میشه ببینم زمان چجوری معجزه میکنه
ساوین : بهترین کار همینه حالا میخوای برین دیدم معشوقهی سانی خانم .....
چند روز بعد خبر عروسی سانی تو کل شهر پیچید
۱۸۵
۰۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.