«شبی به یاد ماندنی»
«شبی به یاد ماندنی»
ایشان همیشه تبسم بر لب داشت و در نگاه چشمانش پیام انقلاب موج می زد و زبانش، گویای سخن حق و در عرصه های مختلف، پیشگام و جلودار بود . در زمستان سال 57 ـ که اوج اعتراضات مردم علیه رژیم شاه خائن بود ـ بنا شد که در یک شب به همراه جوانان حزب اللهی تظاهرات باشکوهی انجام شود و طلبه های مدرسه نیز پیش قدم شوند.
شهید ملک،همه طلبه ها را فرا خواند و قرار شد همة آنها بعد از نماز مغرب و عشاء در خیابان«ایستگاه» حضور پیدا کنند. این خبر به گوش مسئول مدرسه رسید و گفت: « کسی حق نداردبا نیروهای حزب اللهی به خیابان ها برود در غیر این صورت او را از مدرسه اخراج می کنم.»
بالأخره شب موعود فرا رسید و شهید ملک به همراه طلبه ها به سمت خیابان ایستگاه به راه افتادند. جمعیت زیادی در خیابان تجمع کرده بودند و در این هنگام شهید ملک پیش قدم شدند و شروع به شعار دادن نمودند و تا پشت سینما حرکت کردند. نیروهای امنیتی بامشاهدة شور و حماسة مردم ، فرار را بر قرار ترجیح دادند و قسمتی از سینما هم تخریب شد.
آن شب ، باشکوه ترین و به یاد ماندنی ترین شب شهر بود . روز بعد مسئول مدرسه به شهید ملک گفت: «شما شیطانها دیشب چه کردید؟» ایشان با خوشحالی و تبسمی معنا دارگفت: « پدر شاه را درآوردیم و همه شروع به خندیدن کردند .»
یادش به خیر ! « برگرفته از سخنان شیخ علی ملک» «من طلبه هستم» شهید ملک از نیروهای گروه نامنظم شهید چمران بود و عشق و علاقة عجیبی به این شهید بزرگوار داشت. متقابلاً، شهید دکتر چمران نیزبه شهید ملک علاقة بسیاری داشت . روزی شهید چمران ، خیلی خودمانی به شهید ملک گفته بود: « محّمد! مگر تو کار و زندگی نداری ؟ تو که همیشه اینجا هستی، پس چگونه زندگی ات را میگذرانی ؟ شهید ملک با آن تبسم همیشگی می گوید: « من طلبه هستم » از آن روز به بعد شهید چمران ، به شهید ملک به دیدة احترام می نگریست .
«مادر شهید»
«عروج»
شهادت شهید ملک، بسیار جالب و روحانی بود . آنروز با همة روزهای دیگر فرق داشت . فرماندةدلهای بچه ها ـ که همیشه تبسم بر لب داشت و با آنها شوخی میکرد ـ اینک حنا بسته وآمادة ضیافتی عاشقانه بود . بر لبانش ذکرخدا جاری بود . از نگاهش شکوه پروازمی بارید . به سراغ برادرش رفت ، حلالیت طلبید و وداع کرد .
سفر ، سفر شناسایی بود وهمة بچه ها فهمیده بودند که سردار به استقبال شهادت میرود . سه راهی شهادت، مقصدفرمانده و نیروهایش بود . به سه راه رسیدیم ولی شهید ملک اصلاً در حال و هوای خودش نبود. دائم ذکر می گفت و دعا می خواند. از سه راه شهادت بدون هیچ خطری رد شدیم ، داخل خاک دشمن بودیم که سفیر مرگ، زوزه کشان در کنارمان فرود آمد .
خمپاره در کنار پای فرمانده بر زمین نشست. خروش خمپاره همه را پرت کرد و دود غلیظی همه جا را فرا گرفت. به سراغ شهید ملک رفتم، زخمی و مجروح در حال ذکر گفتن بود . سینه اش مالامال از خون بود . به او تنفس مصنوعی دادم. با هر ضربه ای خون از دهانش بیرون می ریخت. اشاره کرد: « مرا روبه قبله کن.» اطاعت کردم ولی باز به ذهنم خطور کرد که هر طور شده او را به عقب برگردانم و جانش را نجات دهم. قامت بلندش را بر دوش گرفتم و به هر زحمتی بود ازسه راه رد شدم . نالة یا زهرایش(ع) هنوز به گوش می رسید و من را به نجات جان سردار دلگرم می کرد. اواسط راه بودم که نجوایش قطع شد.ناامید، دیگر بهانه ای برای بازگشتنداشتم.
« همرزم شهید»
در سال 56 ( در مصلایی فعلی گرگان ) که قبلا چمن بوده است من و شهید ملک در دوران طلبگی در آنجا به حفظ دعای کمیل و ندبه مشغول بودیم، ایشان دعای کمیل را با صدای خوبی که داشت می خواند و من لذت می بردم. در یکی از همین روزها نیروهای ژاندارمری به آنجا حمله کردند و بساط ما را به هم زدند شهید ملک وچند نفر دیگر را به زندان برده و مدتی نگه داشتند.
«از دوستان شهید»https://telegram.me/salamkhoda
ایشان همیشه تبسم بر لب داشت و در نگاه چشمانش پیام انقلاب موج می زد و زبانش، گویای سخن حق و در عرصه های مختلف، پیشگام و جلودار بود . در زمستان سال 57 ـ که اوج اعتراضات مردم علیه رژیم شاه خائن بود ـ بنا شد که در یک شب به همراه جوانان حزب اللهی تظاهرات باشکوهی انجام شود و طلبه های مدرسه نیز پیش قدم شوند.
شهید ملک،همه طلبه ها را فرا خواند و قرار شد همة آنها بعد از نماز مغرب و عشاء در خیابان«ایستگاه» حضور پیدا کنند. این خبر به گوش مسئول مدرسه رسید و گفت: « کسی حق نداردبا نیروهای حزب اللهی به خیابان ها برود در غیر این صورت او را از مدرسه اخراج می کنم.»
بالأخره شب موعود فرا رسید و شهید ملک به همراه طلبه ها به سمت خیابان ایستگاه به راه افتادند. جمعیت زیادی در خیابان تجمع کرده بودند و در این هنگام شهید ملک پیش قدم شدند و شروع به شعار دادن نمودند و تا پشت سینما حرکت کردند. نیروهای امنیتی بامشاهدة شور و حماسة مردم ، فرار را بر قرار ترجیح دادند و قسمتی از سینما هم تخریب شد.
آن شب ، باشکوه ترین و به یاد ماندنی ترین شب شهر بود . روز بعد مسئول مدرسه به شهید ملک گفت: «شما شیطانها دیشب چه کردید؟» ایشان با خوشحالی و تبسمی معنا دارگفت: « پدر شاه را درآوردیم و همه شروع به خندیدن کردند .»
یادش به خیر ! « برگرفته از سخنان شیخ علی ملک» «من طلبه هستم» شهید ملک از نیروهای گروه نامنظم شهید چمران بود و عشق و علاقة عجیبی به این شهید بزرگوار داشت. متقابلاً، شهید دکتر چمران نیزبه شهید ملک علاقة بسیاری داشت . روزی شهید چمران ، خیلی خودمانی به شهید ملک گفته بود: « محّمد! مگر تو کار و زندگی نداری ؟ تو که همیشه اینجا هستی، پس چگونه زندگی ات را میگذرانی ؟ شهید ملک با آن تبسم همیشگی می گوید: « من طلبه هستم » از آن روز به بعد شهید چمران ، به شهید ملک به دیدة احترام می نگریست .
«مادر شهید»
«عروج»
شهادت شهید ملک، بسیار جالب و روحانی بود . آنروز با همة روزهای دیگر فرق داشت . فرماندةدلهای بچه ها ـ که همیشه تبسم بر لب داشت و با آنها شوخی میکرد ـ اینک حنا بسته وآمادة ضیافتی عاشقانه بود . بر لبانش ذکرخدا جاری بود . از نگاهش شکوه پروازمی بارید . به سراغ برادرش رفت ، حلالیت طلبید و وداع کرد .
سفر ، سفر شناسایی بود وهمة بچه ها فهمیده بودند که سردار به استقبال شهادت میرود . سه راهی شهادت، مقصدفرمانده و نیروهایش بود . به سه راه رسیدیم ولی شهید ملک اصلاً در حال و هوای خودش نبود. دائم ذکر می گفت و دعا می خواند. از سه راه شهادت بدون هیچ خطری رد شدیم ، داخل خاک دشمن بودیم که سفیر مرگ، زوزه کشان در کنارمان فرود آمد .
خمپاره در کنار پای فرمانده بر زمین نشست. خروش خمپاره همه را پرت کرد و دود غلیظی همه جا را فرا گرفت. به سراغ شهید ملک رفتم، زخمی و مجروح در حال ذکر گفتن بود . سینه اش مالامال از خون بود . به او تنفس مصنوعی دادم. با هر ضربه ای خون از دهانش بیرون می ریخت. اشاره کرد: « مرا روبه قبله کن.» اطاعت کردم ولی باز به ذهنم خطور کرد که هر طور شده او را به عقب برگردانم و جانش را نجات دهم. قامت بلندش را بر دوش گرفتم و به هر زحمتی بود ازسه راه رد شدم . نالة یا زهرایش(ع) هنوز به گوش می رسید و من را به نجات جان سردار دلگرم می کرد. اواسط راه بودم که نجوایش قطع شد.ناامید، دیگر بهانه ای برای بازگشتنداشتم.
« همرزم شهید»
در سال 56 ( در مصلایی فعلی گرگان ) که قبلا چمن بوده است من و شهید ملک در دوران طلبگی در آنجا به حفظ دعای کمیل و ندبه مشغول بودیم، ایشان دعای کمیل را با صدای خوبی که داشت می خواند و من لذت می بردم. در یکی از همین روزها نیروهای ژاندارمری به آنجا حمله کردند و بساط ما را به هم زدند شهید ملک وچند نفر دیگر را به زندان برده و مدتی نگه داشتند.
«از دوستان شهید»https://telegram.me/salamkhoda
۴.۲k
۲۰ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.