یک روز می رسد
یک روز میرسد
که دیگر جایی نیست
تا از خودت
به آن فرار کنی
چمدانت را باز میکنی
کنار یکی از همین دیوارها
اتراق میکنی
کنار یکی از همین رنجهای کهنه
یکی از همین زخمهای قدیمی
مینشینی و
پایت را
در رودخانهای میکنی
که سالهاست
از تو گذشته...
رودخانهی بی خانهای
که دیگر هرگز
رود نمیشود
و رودی که هرگز دیگر تکرار
که دیگر جایی نیست
تا از خودت
به آن فرار کنی
چمدانت را باز میکنی
کنار یکی از همین دیوارها
اتراق میکنی
کنار یکی از همین رنجهای کهنه
یکی از همین زخمهای قدیمی
مینشینی و
پایت را
در رودخانهای میکنی
که سالهاست
از تو گذشته...
رودخانهی بی خانهای
که دیگر هرگز
رود نمیشود
و رودی که هرگز دیگر تکرار
۱۸۰
۲۱ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.