نمی شود تو خدای من باشی
نمی شود تو خدای من باشی
و حضور دیگری خلوت خیالم را بر هم زند!
نمی شود تو جانــبخش من باشی
و انبوه دردهای درهم تنیده جانم را بکاهد!
نمی شود تو عاشق من باشی
و عشق در نگاه و کلام من جاری نباشد!
نمی شود تو آفریدگار من باشی
و بودنم از خاطر خوبت فراموش شود!
نمی شود تو بینای نادیده ها باشی
و احوال پریشان و عیانم از تو پنهان بماند!
نمی شود تو شنوای سکوت باشی
و فریادهای بلندم به گوشت نرسد!
نمی شود! هرگز چنین نمی شود!
مگر آنکه فاصله بسیار باشد ...
نه از سمت تو ،
از سوی من ...
شاید گم شده ام
نه در بزرگی تو ،
در حقارت خودم ...
کاش پیدا شوم
نه در غربت خودم ،
در آشنایی حضور تو ...
و حضور دیگری خلوت خیالم را بر هم زند!
نمی شود تو جانــبخش من باشی
و انبوه دردهای درهم تنیده جانم را بکاهد!
نمی شود تو عاشق من باشی
و عشق در نگاه و کلام من جاری نباشد!
نمی شود تو آفریدگار من باشی
و بودنم از خاطر خوبت فراموش شود!
نمی شود تو بینای نادیده ها باشی
و احوال پریشان و عیانم از تو پنهان بماند!
نمی شود تو شنوای سکوت باشی
و فریادهای بلندم به گوشت نرسد!
نمی شود! هرگز چنین نمی شود!
مگر آنکه فاصله بسیار باشد ...
نه از سمت تو ،
از سوی من ...
شاید گم شده ام
نه در بزرگی تو ،
در حقارت خودم ...
کاش پیدا شوم
نه در غربت خودم ،
در آشنایی حضور تو ...
۳۷۰
۰۳ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.