***قسمت اول***
***قسمت اول***
بعد از ظهر بود و همه خواب بودن ... پاورچین پاورچین از اتاق اومدم بیرون و به سمت حیاط رفتم ... تا از دور دیدمش نیشم تا بناگوش باز شد ... چقدر عاشق این لحظه بودم ... اروم صندل یشمی رنگمو پا کردم و بی صدا رفتم به سمت در اصلی... بهش نزدیک میشدم و هر لحظه ممکن بود یکی از راه برسه ... دلهره داشتم ولی همین حس هم برام شیرین بود .. بلاخره رسیدم کنارش . در رو اروم باز کردم و بردمش بیرون ... و بعد در حالیکه مطمعن بودم از فرط هیجان و استرس قیافه م حسابی کج و کوله شده بود در حیاط رو تا نیمه بستم .. حالا وقتش بود .... با یه خنده از ته دل سوار دوچرخه شدم و برو که رفتیمممممم... با بیشترین سرعتی که می تونستم کوچه ها رو دور میزدم .. خوب میدونستم فرصت کمه و هر لحظه ممکنه مهران بیدار بشه و یه دعوای حسابی داشته باشم ولی بازم هر روزی که همه می خوابیدن این کار من بود .. دزدیدن دوچرخه و دور زدن تو کوچه ها... نمی دونم چرا از وقتی دوازده ساله شده بودم دیگه میگفتن سوار نشو و تو دیگه خانوم شدی ولی من نمیخواستم خانوم باشم مگه زوره؟؟؟ من میخوام همچنان با مهران نوبتی سوار دوچرخه بشم یه شیفت من و یه شیفت اون ... ولی توی اخرین دعوا بابا هم طرف اونو گرفت و من حسابی نا امید شدم....مهران میگفت دوستاش تو کوچه بهش گفتن بی غیرت!!! پسرای خودشیفته احمق ... من ازشون متنفر بودم چرا نمیزاشتن منو مهران باهم خوش باشیم ... به مهران گفته بودن خواهرهای ما حتی اجازه ندارن تو حیاط خونه با دوچرخه بازی کنن اونوقت ابشار وقت و بی وقت تو کوچه هاست. (که البته دروغ محض بود من میدونستم که خواهرای بعضیاشون تو حیاط اجازه داشتن دوچرخه سواری کنن ولی با این حرفا حسابی مهرانو غیرتی کرده بودن ).. حالا درسته من تنها دختری بودم که تو محله مون سوار دوچرخه میشد و بقیه دوستاش با حسرت نگاه میکردن اما خدایی مگه چه اشکالی داره ما دخترها هم به اندازه پسرها خوش بگذرونیم.. هرچند که من بارها به خاطر بازی با پسرهای فامیل تنبیه شده بودم اما به هیچ صراطی مستقیم نبودم و نمی تونستم از بازی های جذاب اونا دل بکنم... تو افکار خودم بودم که یهو دیدم چندتا از پسرای محل که تقریبا ده دوازده ساله بودن با دوچرخه هاشون تمام عرض کوچه رو مسدود کرده بودن و با شیطنت به من که داشتم بهشون نزدیک میشدم نگاه میکردن ... سرعتو کم کردم و ترمز گرفتم با عصبانیت رو کردم به یکیشون که ابی صداش میکردن گفتم : هی ! راه رو باز کن میخوام رد بشم... گفت نمیشه .. برو از یه کوچه دیگه رد شو.... با خودم فک کردم تا من این کوچه چند صد متری رو برگردم و برم یه کوچه دیگه کلی طول میکشه .. تا الانم حسابی دیرم شده بود ... کلافه شده بودم به اندازه کافی توی اون ظهر تابستون و اوج گرما رکاب زده بودم و دیگه جونی نداشتم .. لحنمو ملایم کردم و گفتم اقای ابی لطفا راه رو باز کنید دیرم شده ... یکیشون که مثل یه خرس قهوه ای پشمالو و بی ریخت بود خنده چندش اوری کرد و گفت : چرا دیرت شده ؟؟ مهران میدونه این موقع روز بیرونی ؟؟ با عصبانی شدنم خودمو لو دادم و گفتم به شما ربطی نداره یا راهو باز کنید یا هرچی دیدین از چشم خودتون دیدین.. ابی گفت مثلا چکار میکنی ؟؟؟ میری به داداشت میگی ؟؟؟ یا میخوای ما بریم بهش بگیم؟؟؟
پسره عوضی رسما داشت تهدیدم میکرد ... تعدادشون زیاد بود پنج نفر بودن .. نمی تونستم باهاشون درگیر بشم مطمعنا به گوش خانواده می رسید و پوستمو می کندن... یهو یه جمله گفتم که خودمم نفهمیدم از کجا و چطور... ولی بدجوری مثل لات و لوتها حرف زدم... گفتم ببین ابی اگه تو خطی من خودم هفت خط روزگارم بکش کنار بینم !!! و لگد محکمی نثار دوچرخه ش کردم که باعث شد دوچرخه ابی بیفته و راه باز بشه و سریع حرکت کردم... دوتاشون افتادن دنبالم و هی بلند بلند تهدید میکردن منم فقط رکاب زدم که به خونه برسم... وقتی رسیدم در رو باز کردم و با تپش قلب وحشتناکی که داشتم وارد خونه شدم اونا هم دور زدن و برگشتن دعا میکردم کسی این صحنه ها رو ندیده باشه ... دعا میکردم این عوضیا به مهران چیزی نگن هرچند که تجربه خلافش رو ثابت کرده بود .... خداروشکر هنوز همه خواب بودن سریع تندر( اسمی که خودم روی دوچرخه گذاشته بودم) رو سرجاش گذاشتم و رفتم تو اتاق لباسمو عوض کردم و خودمو زدم به خواب ولی زیر ملحفه نازکی که روم کشیده بودم فقط دعا میکردم .... همین... عصر مهران رفت خونه خاله م ... با هر صدای در سه متر از جا می پریدم کارم شده بود استرس کشیدن ... خیلی پشیمون بودم به خودم قول دادم دیگه بی اجازه سوار تندر نشم ... از خدا میخواستم ابی و دوستاش چیزی به مهران نگن ... اون شب گذشت و فردا صبح با صدای مادرم و لیلا خانوم زن همسایه که مدام ناله و نفرین میکرد و زیر لب به پدر و مادر یه عده ای فحش میداد بیدار شدم.
بعد از ظهر بود و همه خواب بودن ... پاورچین پاورچین از اتاق اومدم بیرون و به سمت حیاط رفتم ... تا از دور دیدمش نیشم تا بناگوش باز شد ... چقدر عاشق این لحظه بودم ... اروم صندل یشمی رنگمو پا کردم و بی صدا رفتم به سمت در اصلی... بهش نزدیک میشدم و هر لحظه ممکن بود یکی از راه برسه ... دلهره داشتم ولی همین حس هم برام شیرین بود .. بلاخره رسیدم کنارش . در رو اروم باز کردم و بردمش بیرون ... و بعد در حالیکه مطمعن بودم از فرط هیجان و استرس قیافه م حسابی کج و کوله شده بود در حیاط رو تا نیمه بستم .. حالا وقتش بود .... با یه خنده از ته دل سوار دوچرخه شدم و برو که رفتیمممممم... با بیشترین سرعتی که می تونستم کوچه ها رو دور میزدم .. خوب میدونستم فرصت کمه و هر لحظه ممکنه مهران بیدار بشه و یه دعوای حسابی داشته باشم ولی بازم هر روزی که همه می خوابیدن این کار من بود .. دزدیدن دوچرخه و دور زدن تو کوچه ها... نمی دونم چرا از وقتی دوازده ساله شده بودم دیگه میگفتن سوار نشو و تو دیگه خانوم شدی ولی من نمیخواستم خانوم باشم مگه زوره؟؟؟ من میخوام همچنان با مهران نوبتی سوار دوچرخه بشم یه شیفت من و یه شیفت اون ... ولی توی اخرین دعوا بابا هم طرف اونو گرفت و من حسابی نا امید شدم....مهران میگفت دوستاش تو کوچه بهش گفتن بی غیرت!!! پسرای خودشیفته احمق ... من ازشون متنفر بودم چرا نمیزاشتن منو مهران باهم خوش باشیم ... به مهران گفته بودن خواهرهای ما حتی اجازه ندارن تو حیاط خونه با دوچرخه بازی کنن اونوقت ابشار وقت و بی وقت تو کوچه هاست. (که البته دروغ محض بود من میدونستم که خواهرای بعضیاشون تو حیاط اجازه داشتن دوچرخه سواری کنن ولی با این حرفا حسابی مهرانو غیرتی کرده بودن ).. حالا درسته من تنها دختری بودم که تو محله مون سوار دوچرخه میشد و بقیه دوستاش با حسرت نگاه میکردن اما خدایی مگه چه اشکالی داره ما دخترها هم به اندازه پسرها خوش بگذرونیم.. هرچند که من بارها به خاطر بازی با پسرهای فامیل تنبیه شده بودم اما به هیچ صراطی مستقیم نبودم و نمی تونستم از بازی های جذاب اونا دل بکنم... تو افکار خودم بودم که یهو دیدم چندتا از پسرای محل که تقریبا ده دوازده ساله بودن با دوچرخه هاشون تمام عرض کوچه رو مسدود کرده بودن و با شیطنت به من که داشتم بهشون نزدیک میشدم نگاه میکردن ... سرعتو کم کردم و ترمز گرفتم با عصبانیت رو کردم به یکیشون که ابی صداش میکردن گفتم : هی ! راه رو باز کن میخوام رد بشم... گفت نمیشه .. برو از یه کوچه دیگه رد شو.... با خودم فک کردم تا من این کوچه چند صد متری رو برگردم و برم یه کوچه دیگه کلی طول میکشه .. تا الانم حسابی دیرم شده بود ... کلافه شده بودم به اندازه کافی توی اون ظهر تابستون و اوج گرما رکاب زده بودم و دیگه جونی نداشتم .. لحنمو ملایم کردم و گفتم اقای ابی لطفا راه رو باز کنید دیرم شده ... یکیشون که مثل یه خرس قهوه ای پشمالو و بی ریخت بود خنده چندش اوری کرد و گفت : چرا دیرت شده ؟؟ مهران میدونه این موقع روز بیرونی ؟؟ با عصبانی شدنم خودمو لو دادم و گفتم به شما ربطی نداره یا راهو باز کنید یا هرچی دیدین از چشم خودتون دیدین.. ابی گفت مثلا چکار میکنی ؟؟؟ میری به داداشت میگی ؟؟؟ یا میخوای ما بریم بهش بگیم؟؟؟
پسره عوضی رسما داشت تهدیدم میکرد ... تعدادشون زیاد بود پنج نفر بودن .. نمی تونستم باهاشون درگیر بشم مطمعنا به گوش خانواده می رسید و پوستمو می کندن... یهو یه جمله گفتم که خودمم نفهمیدم از کجا و چطور... ولی بدجوری مثل لات و لوتها حرف زدم... گفتم ببین ابی اگه تو خطی من خودم هفت خط روزگارم بکش کنار بینم !!! و لگد محکمی نثار دوچرخه ش کردم که باعث شد دوچرخه ابی بیفته و راه باز بشه و سریع حرکت کردم... دوتاشون افتادن دنبالم و هی بلند بلند تهدید میکردن منم فقط رکاب زدم که به خونه برسم... وقتی رسیدم در رو باز کردم و با تپش قلب وحشتناکی که داشتم وارد خونه شدم اونا هم دور زدن و برگشتن دعا میکردم کسی این صحنه ها رو ندیده باشه ... دعا میکردم این عوضیا به مهران چیزی نگن هرچند که تجربه خلافش رو ثابت کرده بود .... خداروشکر هنوز همه خواب بودن سریع تندر( اسمی که خودم روی دوچرخه گذاشته بودم) رو سرجاش گذاشتم و رفتم تو اتاق لباسمو عوض کردم و خودمو زدم به خواب ولی زیر ملحفه نازکی که روم کشیده بودم فقط دعا میکردم .... همین... عصر مهران رفت خونه خاله م ... با هر صدای در سه متر از جا می پریدم کارم شده بود استرس کشیدن ... خیلی پشیمون بودم به خودم قول دادم دیگه بی اجازه سوار تندر نشم ... از خدا میخواستم ابی و دوستاش چیزی به مهران نگن ... اون شب گذشت و فردا صبح با صدای مادرم و لیلا خانوم زن همسایه که مدام ناله و نفرین میکرد و زیر لب به پدر و مادر یه عده ای فحش میداد بیدار شدم.
۶۹.۵k
۱۲ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.