سال هاست که در این دنیا زندگی میکنم .. اما فقط زندگی .. ب
سال هاست که در این دنیا زندگی میکنم .. اما فقط زندگی .. به راستی چه عجیبند این ادم هایـی که روزگاری از دهان حرف میزندند و حال از ته قرنیه چشم هایشان سخن می گویند .. سهراب .. تو درست میگفتی .. چتر ها را باید بست .. باید به چشم ها زیر باران خیره شد ... دوست را زیر باران باید دید ... حرف را با چشم ها باید زد ... سهراب تو خبر داشتی از دل تک تک این دیوانگان ... این دیوانگان مسکوت و پر حرفند .. آنقدر ساکت اند که گاهی أحساس شان را به تاراج میبرند ... چه بر سر ما آمد؟؟؟ چه بر سر ما آمد که "شیرین" این روزگار سکوت می کند و انتظار دارد فرهاد برایش کوه بکند!؟چه برسر احساسات این دیوانگان آمد که اَشــک را ضعف میدانند و خود را با سکوت دار میزنند .. خود کشی این دیوانگان زجر دارد ... حلقه به گردن خود می اندازند با سکوتشان .. آی دیوانه های این شهر ... داد بزنید ... خود کشی نکنید با این سکوت پرهراس ... چتر هارا ببندید ... فکر را ...خاطره را .. زیر باران این شهر فریاد بزنید .. تا کی روح خود را به زنجیر میکشید؟؟ تا کی قاتل روح خود هستید با حرف های ناگفته؟؟؟ سیاه است .. این شهر سیاه است .. این شهر پر از جسد است .. بوی تعفنش همه جا را فرا گرفته .. وای بر ما ... که چشمانمان حرف ها دارد .. وای بر ما!
۱.۷k
۰۵ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.