پارت ۸
لای چشمانم را باز میکنم و دستی به تخت می کشم!
با نبودن قباد بلند می شوم و لباس های روی زمین ریخته را جمع می کنم و بر تن می زنم…..
رو به روی آینه می ایستم ! با دیدن کبودی های روی گلویم نیشخندی میزنم…
-پسره ی سر به هوا….. ببین چیکار کرده…
پیرهن مردانه ای از لباس های قباد بر تر میکنم و به سمت در اتاق قدم بر میدارم که صدای فریاد قباد را میشنوم
– تو غلط میکنی تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت میکنی سر پیازی یا ته پیاز!
صدای جیغ جیغ کیانا بلند می شود! اما چیزی نمی فهمم!
-من خودم میدونم با زنم چطوری باید حرف بزنم!یه بار دیگه ببینم همچین چرت و پرتایی از دهنت در اومد لباتو بهم میدوزم!
با این که نامردیست! اما لبخند می زنم….
بار دیگر صدای مادرش بلند می شود که پله هارا دوتا یکی می کنم و به سمت آشپزخانه آرام قدم بر میدارم
-مادرمی احترامتون واجبه جاتون رو تخم چشمامه ولی کسی حق تداره به زن من بگه بالا چشمت ابروئه!
دست بر دارین دیگه! کم خودش خودش و داره اذیت میکنه! شما هی مدام تیشه به ریشه بزنید!
سکوت میانشان حاکم می شود و باز صدای قباد بلند می شود:
– اگه بخواد تو این خونه به زنم بی احترامی بشه!
حرفی که سه سال پیش زدمو عملیش میکنم!
دستشو میگیرم میرم یه جا واسش اجاره میکنم که اونجا زندگی کنیم….
مادرش پا در میانی می کند، سریع بحث را میان مشتش می گیرد.
– من که چیزی نگفتم مامان جان! فقط میگم یکم با ما مدارا کنه همین….
– باشه شما راست می گی!
مادرش زمزمه وار قربان صدقه ی تک پسرش می رود و من از حسودی می سوزم!
قباد، برای من بود! حتی به مادرش هم حسودی می کردم!
-امشب خالت و دختر خالت میخوان بیان اینجا! نگی نگفتی.
اخمی میان ابروانم می نشیند، دختر خاله اش، لاله! نشان کرده ی قدیمی قباد بود!
ضربان قلبم تند شده بود و همین باعث شد چنگی به دیوار کنارم بزنم تا از سقوطم جلوگیری کنم.
سکوت قباد و پشت سر آن حرف بعدی مادرش نمک روی زخم سر بازم ریخت:
– هی بهت گفتم از آشنا زن بگیر، ما رو چه به عروس گرفتن از غریبه ها…
زخم زبانهایش دوباره شروع شده بود!
ابرو در هم کشیدم که قباد با لحتی محترمانه گفت:
– مامان جان من دیگه نمیخوام این بحث قدیمی رو بازش کنم، انتخاب من حورا بوده و هست
میدانستم زمانی که قباد را تک و تنها گیر بیاوردند شروع به شست و شو دادن مغزش میکنند به همین خاطر عزمم را جزم کرده و از مله ها پایین رفته و وارد اشپزخانه شدم..
ورود یکهوییام باعث سکوت همه شد و چشمهای کیانا یک دور روی پیراهن مردانهی قباد که در تنم بود چرخید و سپس با نیشخند گفت:
– حورا جونم امشب مهمون داریم، خالم اینا میخوان بیان، میشه کمک کنی بهمون؟
با نبودن قباد بلند می شوم و لباس های روی زمین ریخته را جمع می کنم و بر تن می زنم…..
رو به روی آینه می ایستم ! با دیدن کبودی های روی گلویم نیشخندی میزنم…
-پسره ی سر به هوا….. ببین چیکار کرده…
پیرهن مردانه ای از لباس های قباد بر تر میکنم و به سمت در اتاق قدم بر میدارم که صدای فریاد قباد را میشنوم
– تو غلط میکنی تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت میکنی سر پیازی یا ته پیاز!
صدای جیغ جیغ کیانا بلند می شود! اما چیزی نمی فهمم!
-من خودم میدونم با زنم چطوری باید حرف بزنم!یه بار دیگه ببینم همچین چرت و پرتایی از دهنت در اومد لباتو بهم میدوزم!
با این که نامردیست! اما لبخند می زنم….
بار دیگر صدای مادرش بلند می شود که پله هارا دوتا یکی می کنم و به سمت آشپزخانه آرام قدم بر میدارم
-مادرمی احترامتون واجبه جاتون رو تخم چشمامه ولی کسی حق تداره به زن من بگه بالا چشمت ابروئه!
دست بر دارین دیگه! کم خودش خودش و داره اذیت میکنه! شما هی مدام تیشه به ریشه بزنید!
سکوت میانشان حاکم می شود و باز صدای قباد بلند می شود:
– اگه بخواد تو این خونه به زنم بی احترامی بشه!
حرفی که سه سال پیش زدمو عملیش میکنم!
دستشو میگیرم میرم یه جا واسش اجاره میکنم که اونجا زندگی کنیم….
مادرش پا در میانی می کند، سریع بحث را میان مشتش می گیرد.
– من که چیزی نگفتم مامان جان! فقط میگم یکم با ما مدارا کنه همین….
– باشه شما راست می گی!
مادرش زمزمه وار قربان صدقه ی تک پسرش می رود و من از حسودی می سوزم!
قباد، برای من بود! حتی به مادرش هم حسودی می کردم!
-امشب خالت و دختر خالت میخوان بیان اینجا! نگی نگفتی.
اخمی میان ابروانم می نشیند، دختر خاله اش، لاله! نشان کرده ی قدیمی قباد بود!
ضربان قلبم تند شده بود و همین باعث شد چنگی به دیوار کنارم بزنم تا از سقوطم جلوگیری کنم.
سکوت قباد و پشت سر آن حرف بعدی مادرش نمک روی زخم سر بازم ریخت:
– هی بهت گفتم از آشنا زن بگیر، ما رو چه به عروس گرفتن از غریبه ها…
زخم زبانهایش دوباره شروع شده بود!
ابرو در هم کشیدم که قباد با لحتی محترمانه گفت:
– مامان جان من دیگه نمیخوام این بحث قدیمی رو بازش کنم، انتخاب من حورا بوده و هست
میدانستم زمانی که قباد را تک و تنها گیر بیاوردند شروع به شست و شو دادن مغزش میکنند به همین خاطر عزمم را جزم کرده و از مله ها پایین رفته و وارد اشپزخانه شدم..
ورود یکهوییام باعث سکوت همه شد و چشمهای کیانا یک دور روی پیراهن مردانهی قباد که در تنم بود چرخید و سپس با نیشخند گفت:
– حورا جونم امشب مهمون داریم، خالم اینا میخوان بیان، میشه کمک کنی بهمون؟
۳.۶k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.