رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده :حسین حاجی جمالی
#قسمت_یازدهم
*قسمت دوازدم را هم تا چند لحظه دیگه میذارمش
به خاطر تقاضای زیاد شما امروز سه تا قسمت گذاشتم
از همتون ممنونم
با ترس به حیاط نگاه میکردم... خدای من عجب غلطی کردم من نباید به احمد اطمینان میکردم.. به دورتا دور حیاط نگاه کردم تو فکرم بود که اگه بخوان بلایی سرم بیارن فرار کنم... اون مرده که هیکلش عین قول بود جلوتر از ما حرکت کرد پشت سرش احمدو منم با پاهای لرزون دنبالشون رفتم.. مرده نزدیک یه اتاق شد..و سرشو کرد داخل و گفت: ارسلان خان...احمد اومده! مشتری آورده!
نفس راحتی کشیدم نه مثل اینکه خدارو شکر این یه بارم راست گفت تو زندگیش. بعداز چند ثانیه صدای ارسلان خان رو شنیدم که گفت:
بگین بیان داخل... احمد بهم نگاهی کردو گفت: بریم تمنا خانوم... و خودش رفت تو اتاق و منم دنبالش رفتم داخل اتاق به اتاق نگاه کردم یه میز چوبی یه صندلی که ارسلان خان پشتش نشسته بود... احمد رفت جلو...با تته پته گفت: -س..سلام..آ..آقاااا ارسلان..
ارسلان خان نگاش کرد ولی جوابشو نداد نگاشو چرخوند سمت من...فقط بهش نگاه کردم...دوباره احمدو نگاه کردو باصدای خشنی گفت:
نفله...این جوجه رو آوردی اینجا میگی مشتریه.. منو مسخره کردی؟احمد که حسابی ترسیده بود گفت: نه به خدا...آقا..باباش مریضه بیمارستانه.. باید عمل بشه... پول می خوان. نگاهی به من کردو گفت: دِ...توهم یه چیزی بگو دیگه..
آب دهنمو قورت دادمو تمام جراتمو جمع کردم و گفتم: آقا خواهش میکنم کمکم کنید....خواهش میکنم... بابام توی بیمارستانه
اگه عمل نشه میمیره.. الان فقط شما می تونی کمکم کنی. قول میدم تو اولین فرصت پولتونو بدم خودمم به حرفم اعتماد نداشتم من چجوری 7میلیون تومن پولو پس میدادم. ولی الان وقت نداشتم به این فکر کنم... الان فقط باید اون پولو میگرفتم..
پوزخند زد... نگام کرد مرتیکه ایندفعه نگاهش یه جور دیگه ای شد... نگاش هیز شد. بعد گفت:
باشه این پولو بهت میدم... ولی دوماه دیگه 500تومنم میزاری روش بهم برمیگردونی.. کلکم تو کارت نباشه که اگه باشه می تونی از همین احمد بپرسی چیکارت میکنم...چه بلایی سرت میاد... با ترس سرمو تکون دادمو گفتم: باشه...باشه چشم...
از جاش بلند شد رفت سمت گاوصندوق...وای خدا شکرت
باورم نمیشد اینقدر راحت تونستم پولو بگیرم.. در همون حال که در گاوصندقشو باز میکرد گفت:
دختر چقدر می خوای؟ نفس بلندی کشیدمو گفتم: 7میلیون!!!!!!!!!!
برگشت نگام کردو یه لبخند چندش زدو سرشو تکون داد...یه چیزی زیر لب گفت
که متوجه نشدم....بعد پولارو برداشت و گذاشت جلوم....وای اینهمه پول تاحالا ندیده بودم یه جا...یکم به پولا نگاه کردم... و بعد با خوشحالی برگشتم نکاش کردم و گفتم: ارسلان خان ممنونم .. من واقعا نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم...
اخم کردو گفت: تشکر لازم نیست...دوماه دیگه 500میزاری روش میای اینجا...
سرمو تند تکون دادمو گفتم: باشه...باشه..
پولارو برداشتمو گذاشتم تو کیفم...سریع اومدم بیرون...به حالت دو....از حیاط رد شدم و درو باز کردم....رفتم بیرون از اون خونه....تا سر کوچه ام دویدم. همچین عجله داشتم.. می ترسیدم الان پشیمون بشه و بیاد پولارو ازم بگیره...
رفتم سر خیابون... خواستم سوار ماشین بشم برم سمت بیمارستان..که صدای احمد رو شنیدم:
تمنا....تمنا خانوم...صبر کن... همون لحظه تاکسی نگه داشت..
دربست....
سری تکون دادو گفت:
بیا بالا....
برگشتم احمدو نگاه کردم هرچند ازش خوشم نمی اومد ولی خوب امروز کمکم کرد
رسید دم تاکسی ...منم نشستم درو بستم..و گفتم:
ممنونم...ازت...خیلی ممنون..
اومد حرف بزنه که ماشین حرکت کرد...برگشتم نگاش کردم دیدم برام دست تکون داد.....
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده :حسین حاجی جمالی
#قسمت_یازدهم
*قسمت دوازدم را هم تا چند لحظه دیگه میذارمش
به خاطر تقاضای زیاد شما امروز سه تا قسمت گذاشتم
از همتون ممنونم
با ترس به حیاط نگاه میکردم... خدای من عجب غلطی کردم من نباید به احمد اطمینان میکردم.. به دورتا دور حیاط نگاه کردم تو فکرم بود که اگه بخوان بلایی سرم بیارن فرار کنم... اون مرده که هیکلش عین قول بود جلوتر از ما حرکت کرد پشت سرش احمدو منم با پاهای لرزون دنبالشون رفتم.. مرده نزدیک یه اتاق شد..و سرشو کرد داخل و گفت: ارسلان خان...احمد اومده! مشتری آورده!
نفس راحتی کشیدم نه مثل اینکه خدارو شکر این یه بارم راست گفت تو زندگیش. بعداز چند ثانیه صدای ارسلان خان رو شنیدم که گفت:
بگین بیان داخل... احمد بهم نگاهی کردو گفت: بریم تمنا خانوم... و خودش رفت تو اتاق و منم دنبالش رفتم داخل اتاق به اتاق نگاه کردم یه میز چوبی یه صندلی که ارسلان خان پشتش نشسته بود... احمد رفت جلو...با تته پته گفت: -س..سلام..آ..آقاااا ارسلان..
ارسلان خان نگاش کرد ولی جوابشو نداد نگاشو چرخوند سمت من...فقط بهش نگاه کردم...دوباره احمدو نگاه کردو باصدای خشنی گفت:
نفله...این جوجه رو آوردی اینجا میگی مشتریه.. منو مسخره کردی؟احمد که حسابی ترسیده بود گفت: نه به خدا...آقا..باباش مریضه بیمارستانه.. باید عمل بشه... پول می خوان. نگاهی به من کردو گفت: دِ...توهم یه چیزی بگو دیگه..
آب دهنمو قورت دادمو تمام جراتمو جمع کردم و گفتم: آقا خواهش میکنم کمکم کنید....خواهش میکنم... بابام توی بیمارستانه
اگه عمل نشه میمیره.. الان فقط شما می تونی کمکم کنی. قول میدم تو اولین فرصت پولتونو بدم خودمم به حرفم اعتماد نداشتم من چجوری 7میلیون تومن پولو پس میدادم. ولی الان وقت نداشتم به این فکر کنم... الان فقط باید اون پولو میگرفتم..
پوزخند زد... نگام کرد مرتیکه ایندفعه نگاهش یه جور دیگه ای شد... نگاش هیز شد. بعد گفت:
باشه این پولو بهت میدم... ولی دوماه دیگه 500تومنم میزاری روش بهم برمیگردونی.. کلکم تو کارت نباشه که اگه باشه می تونی از همین احمد بپرسی چیکارت میکنم...چه بلایی سرت میاد... با ترس سرمو تکون دادمو گفتم: باشه...باشه چشم...
از جاش بلند شد رفت سمت گاوصندوق...وای خدا شکرت
باورم نمیشد اینقدر راحت تونستم پولو بگیرم.. در همون حال که در گاوصندقشو باز میکرد گفت:
دختر چقدر می خوای؟ نفس بلندی کشیدمو گفتم: 7میلیون!!!!!!!!!!
برگشت نگام کردو یه لبخند چندش زدو سرشو تکون داد...یه چیزی زیر لب گفت
که متوجه نشدم....بعد پولارو برداشت و گذاشت جلوم....وای اینهمه پول تاحالا ندیده بودم یه جا...یکم به پولا نگاه کردم... و بعد با خوشحالی برگشتم نکاش کردم و گفتم: ارسلان خان ممنونم .. من واقعا نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم...
اخم کردو گفت: تشکر لازم نیست...دوماه دیگه 500میزاری روش میای اینجا...
سرمو تند تکون دادمو گفتم: باشه...باشه..
پولارو برداشتمو گذاشتم تو کیفم...سریع اومدم بیرون...به حالت دو....از حیاط رد شدم و درو باز کردم....رفتم بیرون از اون خونه....تا سر کوچه ام دویدم. همچین عجله داشتم.. می ترسیدم الان پشیمون بشه و بیاد پولارو ازم بگیره...
رفتم سر خیابون... خواستم سوار ماشین بشم برم سمت بیمارستان..که صدای احمد رو شنیدم:
تمنا....تمنا خانوم...صبر کن... همون لحظه تاکسی نگه داشت..
دربست....
سری تکون دادو گفت:
بیا بالا....
برگشتم احمدو نگاه کردم هرچند ازش خوشم نمی اومد ولی خوب امروز کمکم کرد
رسید دم تاکسی ...منم نشستم درو بستم..و گفتم:
ممنونم...ازت...خیلی ممنون..
اومد حرف بزنه که ماشین حرکت کرد...برگشتم نگاش کردم دیدم برام دست تکون داد.....
۸.۶k
۲۳ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.