قسمت دوم-ترانه عشق
قسمت
دوم-ترانه عشق
دیگه هیچی شبیه قبل نبود انگار ایمانم یه چیزایی حس میکرد . واقعا نمیدونم
برای چی انقدر برادرانه هوای منو داشت . میومد دنبالمون تا با هم برگردیم . هر
از چند گاهی هم یه تیکه های مینداخت :
- ای بابا خوب شد ما این فامیلو با هم آشنا کردیم
- شهریار شیطون شدیا چته؟
- من به شما دوتا مشکوکم
- ترانه به این فامیل ما اطمینان نکن
- ...
در هرصورت هیچکی از حرفای ایمان ناراحت نمیشد . ما فقط موقع رفت و
برگشت گاهی همو میدیدیم و حرف میزدیم همین . نه شماره ای نه قرار
بیرونی نه حتی بحث دونفره ای همیشه اکیپی حرف میزدیم . توی دانشگاهم
تمام دوستای ایمان و شهریار من و دوستامو میشناختم تازه وقتی هم یکی
میگفت ترانه اینا ... ایمان میگفت اسم فامیل منو نیارید اونم اکیپ ایمانه .
همه چی خوب بود تقریبا روی روال دیگه کمتر همو میدیدیم . ساعت کلاسا
بهم ریخته بود ولی همون مدتی که با هم بودیمم انقدر حرف میزدیم که
نمیفهمیدیم کی میرسیم .
یک روز صبح که مثل همیشه توی مسیر اصلی منتظر ماشین بودیم
با مائد و صف خیلی شلوغ بود . داشتم از وضعیت ناله میکردم که یهو دیدم یکی از
اون دست خیابون داره میاد سمت صف . برای اولین بار شهریار رو با دقت نگاه
کردم . قد بلند با یه چهره نسبتا جذاب و جدی که کمتر لبخند میزد چشمایی
که همیشه دنبال یه چیزی میگشتن یه گمشده انگار نمیدونم یه پیراهن مردونه
آستین بلند تقریبا سفید پوشیده بود که به هیکل ورزشکاریش میومد .
(البته همه اینا که میگم پنج ثانیه هم طول نکشیدا . )
پیش خودم گفتم ترانه تا حالا به قد و هیکل شهریار دقت نکرده بودیا خب
چشاتو بنداز.
سرمو چرخوندم و وقتی دوبار برگشتم سمت شهریار نگاهش از روبرو
به نگاهم گره خورد . خیلی نافذ بود . خجالت کشیدم سرمو چرخوندم و
سرگرم حرف زدن با مائد شدم :
- میگم مائد ما امروز به دانشگاه نمیرسیم
- نه بابا من بزور از خواب پا شدما
- شوخی کردم شهریارو دیدی؟
- آره دیدمش
- ( چرا به من نگفت ) منم دیدمش رفت اونطرف انتهای صف
- بحثو عوض کن داره میاد
- (هول شده بودم الکی میخندیدم )
- مائد : ترانه چته ؟
- هیچی بخند تابلو نکن
- اونجارو !
به اشاره مائد برگشتم پشت سرم دیدم شهریار در گوش هر کدوم از دخترای
صف داره یه چیزی میگه و میاد جلو مهدی هم پشت سرش میاد و جالبتر اینکه
از هر دختری که رد میشد اون دختر با نفر قبلیش دعواش میشد . مات مونده بودم
به شهریار که چیکار میکنه . اومد رسید به ما .
- سلام ترانه سلام مائده
- سلام سلام
- خوبید
- مرسی تو بهتر چیکار میکردی توی صف
- هیچی میخواستم بیام جلو اونا نمیذاشتن
- اونو که دیدم بقیش
- هیچی دیگه مجبور بودم بندازمشون به جون هم تا برسم به شما
- خدایا شهریار نگفتی یه چیزی بهت میگن ؟
- نه بابا من کارمو بلدم این دخترا قلقشون دستمه
-یعنی چی ؟
- اون دخترا رو گفتم نه شمارو
- آها باشه
سوار ماشین شدیم و گپ شروع شد . ازمون پرسید :
- به نظرتون اگه دختر از پسر درخواست دوستی کنه بده ؟
- من گفتم آره بده
- مائدم گفت من سابقه دارم بده
-شهریار : خب چه فرقی میکنه؟
- من : واسه اینکه بعدا پسره هر بدرفتاری بکنه میگه میخواستی منو انتخاب نکنی
دیگه تا خود دانشگاه بحث همین بود .....
من دیگه اون ترانه قبلی نبودم نمیخواستم جلوی دوستام نشون بدم که بالاخره
عاشق یه پسر شدم البته هنوز مطمئن نبودم عشق باشه ... اما خب بیشتر به
شهریار فکر میکردم بیشتر از قبل اینکه کیه چیکار میکنه چیکارست اصلا کار داره ؟
اون نگاه مرموز و پر از سوالش که گاهی با شنیدن یه آهنگ پر از غصه میشد واسه
چیه . هرچی با خودم حرف میزدم هم فایده نداشت روزا میگذشت و من بیشتر
میخواستم بدونم . یکبار که باهم سوار ماشین شدیم رفت پشت سر ما نشست و
شروع کرد سر به سر دخترای بغل دستی گذاشتن . انقدر گفتن و گفتن تا
جیغشونو درآوردن .
کل کلشون داشت تبدیل میشد به دعوا که به ایمان اشاره کردم بسه اونم انگار
که مامانش بهش چشم غره رفته باشه رو کرد به اونا و گفت : خب دیگه بسه
دیگه دعوامون کردن .
خندم گرفت گفتم تو نمیتونی ساکت بشینی . این شهریارم مثل تو شده.
یهو شهریار برگشت سمت من : نه میخواستم ببینم ظرفیت اینا چقدره کلا این
دخترا ....
- من : دخترا چی ؟
- شما که نه اینا بی جنبن .
- ما هم پوست کلفتیم وگرنه تا الان دیوونه میشدیم
- نه بابا اون دخترو ببین ( با چشم و ابرو اشاره کرد به یه دختره که چشمای
سبز و پوست روشنی داشت و از بس آرایش کرده بود چهره اصلیش رو نمیتونستم
تصور کنم )
- خوب ؟
دیگه هیچی شبیه قبل نبود انگار ایمانم یه چیزایی حس میکرد . واقعا نمیدونم
برای چی انقدر برادرانه هوای منو داشت . میومد دنبالمون تا با هم برگردیم . هر
از چند گاهی هم یه تیکه های مینداخت :
- ای بابا خوب شد ما این فامیلو با هم آشنا کردیم
- شهریار شیطون شدیا چته؟
- من به شما دوتا مشکوکم
- ترانه به این فامیل ما اطمینان نکن
- ...
در هرصورت هیچکی از حرفای ایمان ناراحت نمیشد . ما فقط موقع رفت و
برگشت گاهی همو میدیدیم و حرف میزدیم همین . نه شماره ای نه قرار
بیرونی نه حتی بحث دونفره ای همیشه اکیپی حرف میزدیم . توی دانشگاهم
تمام دوستای ایمان و شهریار من و دوستامو میشناختم تازه وقتی هم یکی
میگفت ترانه اینا ... ایمان میگفت اسم فامیل منو نیارید اونم اکیپ ایمانه .
همه چی خوب بود تقریبا روی روال دیگه کمتر همو میدیدیم . ساعت کلاسا
بهم ریخته بود ولی همون مدتی که با هم بودیمم انقدر حرف میزدیم که
نمیفهمیدیم کی میرسیم .
یک روز صبح که مثل همیشه توی مسیر اصلی منتظر ماشین بودیم
با مائد و صف خیلی شلوغ بود . داشتم از وضعیت ناله میکردم که یهو دیدم یکی از
اون دست خیابون داره میاد سمت صف . برای اولین بار شهریار رو با دقت نگاه
کردم . قد بلند با یه چهره نسبتا جذاب و جدی که کمتر لبخند میزد چشمایی
که همیشه دنبال یه چیزی میگشتن یه گمشده انگار نمیدونم یه پیراهن مردونه
آستین بلند تقریبا سفید پوشیده بود که به هیکل ورزشکاریش میومد .
(البته همه اینا که میگم پنج ثانیه هم طول نکشیدا . )
پیش خودم گفتم ترانه تا حالا به قد و هیکل شهریار دقت نکرده بودیا خب
چشاتو بنداز.
سرمو چرخوندم و وقتی دوبار برگشتم سمت شهریار نگاهش از روبرو
به نگاهم گره خورد . خیلی نافذ بود . خجالت کشیدم سرمو چرخوندم و
سرگرم حرف زدن با مائد شدم :
- میگم مائد ما امروز به دانشگاه نمیرسیم
- نه بابا من بزور از خواب پا شدما
- شوخی کردم شهریارو دیدی؟
- آره دیدمش
- ( چرا به من نگفت ) منم دیدمش رفت اونطرف انتهای صف
- بحثو عوض کن داره میاد
- (هول شده بودم الکی میخندیدم )
- مائد : ترانه چته ؟
- هیچی بخند تابلو نکن
- اونجارو !
به اشاره مائد برگشتم پشت سرم دیدم شهریار در گوش هر کدوم از دخترای
صف داره یه چیزی میگه و میاد جلو مهدی هم پشت سرش میاد و جالبتر اینکه
از هر دختری که رد میشد اون دختر با نفر قبلیش دعواش میشد . مات مونده بودم
به شهریار که چیکار میکنه . اومد رسید به ما .
- سلام ترانه سلام مائده
- سلام سلام
- خوبید
- مرسی تو بهتر چیکار میکردی توی صف
- هیچی میخواستم بیام جلو اونا نمیذاشتن
- اونو که دیدم بقیش
- هیچی دیگه مجبور بودم بندازمشون به جون هم تا برسم به شما
- خدایا شهریار نگفتی یه چیزی بهت میگن ؟
- نه بابا من کارمو بلدم این دخترا قلقشون دستمه
-یعنی چی ؟
- اون دخترا رو گفتم نه شمارو
- آها باشه
سوار ماشین شدیم و گپ شروع شد . ازمون پرسید :
- به نظرتون اگه دختر از پسر درخواست دوستی کنه بده ؟
- من گفتم آره بده
- مائدم گفت من سابقه دارم بده
-شهریار : خب چه فرقی میکنه؟
- من : واسه اینکه بعدا پسره هر بدرفتاری بکنه میگه میخواستی منو انتخاب نکنی
دیگه تا خود دانشگاه بحث همین بود .....
من دیگه اون ترانه قبلی نبودم نمیخواستم جلوی دوستام نشون بدم که بالاخره
عاشق یه پسر شدم البته هنوز مطمئن نبودم عشق باشه ... اما خب بیشتر به
شهریار فکر میکردم بیشتر از قبل اینکه کیه چیکار میکنه چیکارست اصلا کار داره ؟
اون نگاه مرموز و پر از سوالش که گاهی با شنیدن یه آهنگ پر از غصه میشد واسه
چیه . هرچی با خودم حرف میزدم هم فایده نداشت روزا میگذشت و من بیشتر
میخواستم بدونم . یکبار که باهم سوار ماشین شدیم رفت پشت سر ما نشست و
شروع کرد سر به سر دخترای بغل دستی گذاشتن . انقدر گفتن و گفتن تا
جیغشونو درآوردن .
کل کلشون داشت تبدیل میشد به دعوا که به ایمان اشاره کردم بسه اونم انگار
که مامانش بهش چشم غره رفته باشه رو کرد به اونا و گفت : خب دیگه بسه
دیگه دعوامون کردن .
خندم گرفت گفتم تو نمیتونی ساکت بشینی . این شهریارم مثل تو شده.
یهو شهریار برگشت سمت من : نه میخواستم ببینم ظرفیت اینا چقدره کلا این
دخترا ....
- من : دخترا چی ؟
- شما که نه اینا بی جنبن .
- ما هم پوست کلفتیم وگرنه تا الان دیوونه میشدیم
- نه بابا اون دخترو ببین ( با چشم و ابرو اشاره کرد به یه دختره که چشمای
سبز و پوست روشنی داشت و از بس آرایش کرده بود چهره اصلیش رو نمیتونستم
تصور کنم )
- خوب ؟
۴۵.۳k
۰۴ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.