سرگذشت تَــــرانه عشق - قسمت 9
سرگذشت تَــــرانه عشق - قسمت 9
فاصله این سه سال :
اوایل روزا و شبای بدی داشتم خیلی بد .
شهریار دست از سرم برنمیداشت . خواب خوراک فکر تفریح هیچکدوم معنی
نداشت نه تا وقتی که شهریار توی هوام میپیچید و ولم نمیکرد همیشه یه سایه
نامرئی ازش همیشه و همه جا کنارم بود اما خوب نبود مهربون نبود اذیتم میکرد .
یادمه ترممون که تموم شد سه ماه نرفتم دانشگاه تا آبا از آسیاب بیفته ولی شدید
مریض شدم دیگه اون ترانه قبلی نبودم دیگه با پسرا حرف نمیزدم دیگه سمتشون
نمیرفتم نه اینکه به عنوان دوست پسرا حتی فامیلامونم حس میکردن یه چیزیم
میشه حوصله هیچی نداشتم . انقدر ژولیده و خسته میگشتم که خودمم باورم
نمیشد مثل آدمای افسرده.
هر روز به گوشیم نگاه میکردم و منتظر یه خبر از شهریار بودم.
منتظر بودم زنگ بزنه و بگه اشتباه کرده میخواد باهام بمونه اما هر شبی که
میگذشت و میدیدم خبری نشد حتی نمیتونید تصور کنید که چه فکرایی به سرم
میزد : یعنی الان کجاست -پیش کیه -با کی داره میخنده - کی توی بغلشه - اصلا
به من فکر میکنه - دلش تنگم میشه ....
و گاهیم از فکرای خودم خجالت میکشیدم و عصبانی میشدم . این سه ماه به
جای اینکه یادم بده فراموش کنم داشت ازم یه بمب میساخت به وقت انفجار.
سه ماه گذشت و من باید برمیگشتم دانشگاه اما به جای اینکه فراموشش کنم
کینه سنگینی به دل گرفته بودم انگار آماده جنگیدن بودم اما از نوع زنانش و از مدل
شهریارانش پس یک هفته قبل از دانشگاه افتادم توی بوتیکا . لباسای جورواجور .
مانتو و مقنعه های رنگارنگ و گرون . کفشهای مختلف و کیفای متنوع . آرایشگاه و
...
مامان خوب میفهمید تنفرمو اما میذاشت خرید کنم میذاشت خودمو با اینا خالی
کنم و خودشم پا به پام میومد و تشویقم میکرد و از طرفیم حواسش بود که
اشتباهی نرم اشتباهی نپوشم و بد نشم . به اندازه موهای سرم به این
همراهیاش مدیونم .
دانشگاه شروع شد .روز اول بعد سه ماه تازه یه نگاه خواستنی به خودم توی آینه
انداخته بودم . واااااای چی میدیدم . این منم ترانه ؟
لاغر بودم خیلی لاغر .
آخه میدونید بچه ها این سه ماه بیشتر از هر چیزی از سُرُم تغذیه کردم .
همش فشارم پایین بود و حالت تهوع داشتم .
( همینجا خواهرانه ازتون میخوام هیچوقت برای هیچکس اینکارو با خودتون نکنید .
تصور اونچه که دارم میگم سخته )
آره ترانه لاغر بود اما چاق میشدم مهم نبود نفرت شهریار قدرتمندترم میکرد . جلوی
آینه وایسادم و به موهام رسیدم به آرایشم با وسواس لباسامو انتخاب کردمو
پوشیدم و مامانمو صدا زدم : مامان بیا
اومد و گفت : الهی قربونت برم من مامانی . خیلی خوب شدی . همیشه اینجوری باش .
فقط ترانه جان مامان رژت خیلی پررنگه . دانشگاه اذیتت نکنن !
راست میگفت . چرا باید مخالفت میکردم درحالیکه اون خوب میدونست من چمه و
چه شکلیم الان . پس کمرنگش کردم . راه افتادم رفتم دانشگاه و مامان با
چشمای نگرانش بدرقم کرد . فقط دم در بهم گفت : یادت باشه ترانه اشتباه نکن .
این جملش همیشه توی سرمه همیشه ......
دانشگاه خیلی شلوغ بود . تا رسیدم و بچه ها منو دیدن پریدن سرمو یه عده بوسم
کردن و یه عده هم کتکم زدن که بیشعور کجا بودیو ...
توی همین جریانا یه صدایی شنیدم که گفت إ بچه ها ترانست
ایمان بود . یهو قلبم وایساد . صداش از پشت سرم میومد و بهم نزدیک میشد . وای
نه نمیتونستم برگردم . اما من قصدم چیز دی گه ای بود پس محکم برگشتم سمت
صدای ایمان . واااااااااااای خدایا شکرت چون فقط ایمان داشت میومد سمتم .
تا رسید بهم گفت چطوری بلا ؟
دستشو آورد جلو که دست بده اما من لباس و کیف دستمو بهونه کردم که بهش دست ندم و
گفتم ایمان ببخش دستم پره . خوب فهمید منظورمو و گفت باشه بابا . قیافشو
شوهر کردی نکنه؟
با خودم گفتم ( مامان راست میگفت زیاده روی کردم انگار ) : نه بابا شوهر میخوام چیکار
ایمان : إ یعنی چی ؟ پس شوهر نکنی بمونی رو دستمون ؟
ترانه : گیر دادیا ایمان . باشه تو یه خوشتیپ پولدارشو پیدا کن من شوهر میکنم
ایمان : بیخیل ولی واقعا خیلی عوض شدیا خوشگلتر شدی چیکار کردی
ترانه : هیچی همونم دلت تنگ شده بوده
ایمان : آره خداییش . بیا بریم بچه ها اونورن ببیننت باحال میشه
ترانه : ( یه لحظه قلبم وایساد الان ؟ نه نه نه ) ایمان جان الان باید برم ساختمان
مرکزی برای کارهای اداریم بعدش میام
ایمان :باشه پس من میرم بهشون خبر بدم
رفت و من لابلای جمعیت دیدمش که از چند نفر جمع شدو به دوستاش که آهسته
میومدن سمت من نگاه کردم . شه
فاصله این سه سال :
اوایل روزا و شبای بدی داشتم خیلی بد .
شهریار دست از سرم برنمیداشت . خواب خوراک فکر تفریح هیچکدوم معنی
نداشت نه تا وقتی که شهریار توی هوام میپیچید و ولم نمیکرد همیشه یه سایه
نامرئی ازش همیشه و همه جا کنارم بود اما خوب نبود مهربون نبود اذیتم میکرد .
یادمه ترممون که تموم شد سه ماه نرفتم دانشگاه تا آبا از آسیاب بیفته ولی شدید
مریض شدم دیگه اون ترانه قبلی نبودم دیگه با پسرا حرف نمیزدم دیگه سمتشون
نمیرفتم نه اینکه به عنوان دوست پسرا حتی فامیلامونم حس میکردن یه چیزیم
میشه حوصله هیچی نداشتم . انقدر ژولیده و خسته میگشتم که خودمم باورم
نمیشد مثل آدمای افسرده.
هر روز به گوشیم نگاه میکردم و منتظر یه خبر از شهریار بودم.
منتظر بودم زنگ بزنه و بگه اشتباه کرده میخواد باهام بمونه اما هر شبی که
میگذشت و میدیدم خبری نشد حتی نمیتونید تصور کنید که چه فکرایی به سرم
میزد : یعنی الان کجاست -پیش کیه -با کی داره میخنده - کی توی بغلشه - اصلا
به من فکر میکنه - دلش تنگم میشه ....
و گاهیم از فکرای خودم خجالت میکشیدم و عصبانی میشدم . این سه ماه به
جای اینکه یادم بده فراموش کنم داشت ازم یه بمب میساخت به وقت انفجار.
سه ماه گذشت و من باید برمیگشتم دانشگاه اما به جای اینکه فراموشش کنم
کینه سنگینی به دل گرفته بودم انگار آماده جنگیدن بودم اما از نوع زنانش و از مدل
شهریارانش پس یک هفته قبل از دانشگاه افتادم توی بوتیکا . لباسای جورواجور .
مانتو و مقنعه های رنگارنگ و گرون . کفشهای مختلف و کیفای متنوع . آرایشگاه و
...
مامان خوب میفهمید تنفرمو اما میذاشت خرید کنم میذاشت خودمو با اینا خالی
کنم و خودشم پا به پام میومد و تشویقم میکرد و از طرفیم حواسش بود که
اشتباهی نرم اشتباهی نپوشم و بد نشم . به اندازه موهای سرم به این
همراهیاش مدیونم .
دانشگاه شروع شد .روز اول بعد سه ماه تازه یه نگاه خواستنی به خودم توی آینه
انداخته بودم . واااااای چی میدیدم . این منم ترانه ؟
لاغر بودم خیلی لاغر .
آخه میدونید بچه ها این سه ماه بیشتر از هر چیزی از سُرُم تغذیه کردم .
همش فشارم پایین بود و حالت تهوع داشتم .
( همینجا خواهرانه ازتون میخوام هیچوقت برای هیچکس اینکارو با خودتون نکنید .
تصور اونچه که دارم میگم سخته )
آره ترانه لاغر بود اما چاق میشدم مهم نبود نفرت شهریار قدرتمندترم میکرد . جلوی
آینه وایسادم و به موهام رسیدم به آرایشم با وسواس لباسامو انتخاب کردمو
پوشیدم و مامانمو صدا زدم : مامان بیا
اومد و گفت : الهی قربونت برم من مامانی . خیلی خوب شدی . همیشه اینجوری باش .
فقط ترانه جان مامان رژت خیلی پررنگه . دانشگاه اذیتت نکنن !
راست میگفت . چرا باید مخالفت میکردم درحالیکه اون خوب میدونست من چمه و
چه شکلیم الان . پس کمرنگش کردم . راه افتادم رفتم دانشگاه و مامان با
چشمای نگرانش بدرقم کرد . فقط دم در بهم گفت : یادت باشه ترانه اشتباه نکن .
این جملش همیشه توی سرمه همیشه ......
دانشگاه خیلی شلوغ بود . تا رسیدم و بچه ها منو دیدن پریدن سرمو یه عده بوسم
کردن و یه عده هم کتکم زدن که بیشعور کجا بودیو ...
توی همین جریانا یه صدایی شنیدم که گفت إ بچه ها ترانست
ایمان بود . یهو قلبم وایساد . صداش از پشت سرم میومد و بهم نزدیک میشد . وای
نه نمیتونستم برگردم . اما من قصدم چیز دی گه ای بود پس محکم برگشتم سمت
صدای ایمان . واااااااااااای خدایا شکرت چون فقط ایمان داشت میومد سمتم .
تا رسید بهم گفت چطوری بلا ؟
دستشو آورد جلو که دست بده اما من لباس و کیف دستمو بهونه کردم که بهش دست ندم و
گفتم ایمان ببخش دستم پره . خوب فهمید منظورمو و گفت باشه بابا . قیافشو
شوهر کردی نکنه؟
با خودم گفتم ( مامان راست میگفت زیاده روی کردم انگار ) : نه بابا شوهر میخوام چیکار
ایمان : إ یعنی چی ؟ پس شوهر نکنی بمونی رو دستمون ؟
ترانه : گیر دادیا ایمان . باشه تو یه خوشتیپ پولدارشو پیدا کن من شوهر میکنم
ایمان : بیخیل ولی واقعا خیلی عوض شدیا خوشگلتر شدی چیکار کردی
ترانه : هیچی همونم دلت تنگ شده بوده
ایمان : آره خداییش . بیا بریم بچه ها اونورن ببیننت باحال میشه
ترانه : ( یه لحظه قلبم وایساد الان ؟ نه نه نه ) ایمان جان الان باید برم ساختمان
مرکزی برای کارهای اداریم بعدش میام
ایمان :باشه پس من میرم بهشون خبر بدم
رفت و من لابلای جمعیت دیدمش که از چند نفر جمع شدو به دوستاش که آهسته
میومدن سمت من نگاه کردم . شه
۲۰.۲k
۲۳ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.