دریا و من، شب تا سحر بیدار ماندیم
دریا و من، شب تا سحر بیدار ماندیم
شعری سرودیم
اشكی فشاندیم
شب تا سحر، آشفته حالی بود با آشفته گوئی،
اندوه یاران بود و این آشفته پوئی،
بر این پریشان روزگاری، چاره جوئی!
*
دریا به من بخشید آن شب،
بس گنج از گنجینه ی خویش
از آن گهرهای دلاویزی كه می ساخت؛
در كارگاه سینه خویش:
جوشش، تپش، كوشش، تكاپو، بی قراری!
ساكن نماندن همچو مرداب،
چون صخره - اما - پیش توفان استواری!
هم بر خروشیدن به هنگام،
هم بردباری!
فریدون مشیری
شعری سرودیم
اشكی فشاندیم
شب تا سحر، آشفته حالی بود با آشفته گوئی،
اندوه یاران بود و این آشفته پوئی،
بر این پریشان روزگاری، چاره جوئی!
*
دریا به من بخشید آن شب،
بس گنج از گنجینه ی خویش
از آن گهرهای دلاویزی كه می ساخت؛
در كارگاه سینه خویش:
جوشش، تپش، كوشش، تكاپو، بی قراری!
ساكن نماندن همچو مرداب،
چون صخره - اما - پیش توفان استواری!
هم بر خروشیدن به هنگام،
هم بردباری!
فریدون مشیری
۲۰۱
۰۹ فروردین ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.