پارت10
پارت10
مهرداد_رها،فکر نکن که تونستی منو گول بزنی که بخاطر سر درد اینجوری هستی.شاید سالها ازت دور بوده باشم اما اونقدر میشناسمت که بدونم دردت یه چیز دیگست.اگه دوس داشتی بهم بگو وگرنه دروع هم نگو....
با بغضی که سعی در خفه کردنش داشتم،زیر لب گفتم:ببخشید___
مهرداد انگشتشو رو دهنم گذاشت و گفت:دیگه از این حرفا نزن،بااااااشه؟
با تکون دادن سرم،حرفشو قبول کردم.همیشه این شخصیت مهردادو دوس داشتم که سریع میتونست حالتاشو عوض کنه...
بعد چن دقیقه رقص که من همش تو فکر بودم،با صدای دست جمعیت از هم جدا شدیم،هنگام پایین اومدن از سن،مهرداد با شیطنت گفت:دختر خاله جونم،مرسی بابت رقص بی نظیرت.خیلی بهم خوش گذشت،خیلی عالی رقصیدی!
در حالی که داشتم جلو خندم رو میگرفتم،به یه بروبابا اکتفا کردم.....
بعد مراسم که برای من یه سال گذشت،زود خودمو انداختم رو مبلا و گفتم:واااای،خسته شدم.از کت و کول افتادم!!!بابا که داشت به ادا و اطوارای من میخندید،دستشو انداخت دور شونم و منو کشید تو بغلش و گفت:قربون دختر ناز بابایی که امروز تو مهمونی پذیرایی میکرد!!!!!
_بابااااااااااااا
با این اعتراض من،همه شروع به خندیدن کردن. همینجور که داشتم به صورت های بقیه نگاه میکردم،دیدم مهرداد بدون لبخند رو من خشک شده.به خودم نگاه کردم و دیدم که چیزی روم نیست که این اینطوری روم زوم کنه.کم کم داشتم به حرفای امشب هستی که موقع رفتن در گوشم گفت میرسم:.......
.....
منتظرم که نظراتتون را بگین....
ببخشید که کوتاه شد
شبتون شییییک■□■
مهرداد_رها،فکر نکن که تونستی منو گول بزنی که بخاطر سر درد اینجوری هستی.شاید سالها ازت دور بوده باشم اما اونقدر میشناسمت که بدونم دردت یه چیز دیگست.اگه دوس داشتی بهم بگو وگرنه دروع هم نگو....
با بغضی که سعی در خفه کردنش داشتم،زیر لب گفتم:ببخشید___
مهرداد انگشتشو رو دهنم گذاشت و گفت:دیگه از این حرفا نزن،بااااااشه؟
با تکون دادن سرم،حرفشو قبول کردم.همیشه این شخصیت مهردادو دوس داشتم که سریع میتونست حالتاشو عوض کنه...
بعد چن دقیقه رقص که من همش تو فکر بودم،با صدای دست جمعیت از هم جدا شدیم،هنگام پایین اومدن از سن،مهرداد با شیطنت گفت:دختر خاله جونم،مرسی بابت رقص بی نظیرت.خیلی بهم خوش گذشت،خیلی عالی رقصیدی!
در حالی که داشتم جلو خندم رو میگرفتم،به یه بروبابا اکتفا کردم.....
بعد مراسم که برای من یه سال گذشت،زود خودمو انداختم رو مبلا و گفتم:واااای،خسته شدم.از کت و کول افتادم!!!بابا که داشت به ادا و اطوارای من میخندید،دستشو انداخت دور شونم و منو کشید تو بغلش و گفت:قربون دختر ناز بابایی که امروز تو مهمونی پذیرایی میکرد!!!!!
_بابااااااااااااا
با این اعتراض من،همه شروع به خندیدن کردن. همینجور که داشتم به صورت های بقیه نگاه میکردم،دیدم مهرداد بدون لبخند رو من خشک شده.به خودم نگاه کردم و دیدم که چیزی روم نیست که این اینطوری روم زوم کنه.کم کم داشتم به حرفای امشب هستی که موقع رفتن در گوشم گفت میرسم:.......
.....
منتظرم که نظراتتون را بگین....
ببخشید که کوتاه شد
شبتون شییییک■□■
۲.۲k
۰۱ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.