پارت 9
پارت 9
باگفتن بسه هستی،دیگه ادامه نده، به سمت بچه های فامیل راه افتادم.مشغول حرف زدن و خندیدن بودیم که صدای دست و سوت توجهمون رو جمع کرد.نگاهم کشید شد سمت پله ها که مهرداد با پرستیژ خاص خودش از اون پایین می اومد. حرفای هستی تو گوشم اکو میشد.یعنی مهراد منو دوست داره؟نه،این باور کردنی نیست!!!
مهرداد با تک تک افرار حاضر در جمع سلام میکرد و باهاشون حرف میزد.
اعصابم دیگه تحمل این محیط رو نداشت،پس به سمت آشپزخونه رفتم.خدمتکارا مشعول کار بودن که با دیدن من،یکیشون گفت:خانوم کاری هست انجام بدم؟
و منم درخواست یه لیوان آب پرتغال کردم بلکه روح اتیش گرفتم کمی سرد بشه.با گرفتن لیوان،به بیرون رفتم و به دیوار تکیه دادم.به رقص حاضرین نگاه میکردم.هیچ وقت رقص رو اونقدر دوست نداشتم که دلم بخواد جای اونا باشم.من همیشه تو جمع ها به اصرار دیگران میرقصیدم اما رقصم بد نبود،یعنی عالی بود.چون به اصرار مامان بارها تو کللس های رقص شرکت کرده بودم.همینجور داشتم به مهمونا نگاه میکروم که مهرداد و دیدم که داره به سمتم میاد. مستقیم اومد و کنارم ایستاد.به صورتش نگاه کردم تا بدونم واسه چی اومده اینجا که با لحن آرامش بخشی گفت:چی شده رهایی،چی این دختر خاله منو ناراحت کرده که اینجوری اعصابش به هم ریخته؟
خواستم بگم که خودت،خودت باعث شدی اما نگفتم چون اون تقصیری نداشت.این من بودم که میخواستم به خودم عذاب بدم.با یه لبخند زورکی رو بهش گفتم:هیچی، فقط کمی سرم درد میکنه.با تموم شدن حرفم مهرداد سریع گفت:چرا درد میکنه؟اتفاقی افتاده؟بذار معاینه ات کنم....
با یه خنده واقعی در حالی که موهامو از صورتم کنار میزدم گفتم:هیچی آقای دکتر،نگران نباش.دیشب نخوابیدم،واسه همونه.یه مسکن بخورم خوب میشم
مهرداد درحالی که یکمی از نگرانی صورتش کم شده بود، یه دستشو داخل جیب تنگ شلوارش گذاشت و اون یکی رو به سمتم دراز کرد و با یه لحن خاصی گفت:افتخار میدین پرنسس خانوم؟ عقلم میگفت قبول نکن اما قلبم نیگفت،برو باهاش برقص
دستمو تو دستاش گذاشتم و باهم به سمت پیست رقص رفتیم.دستامو رو شونه های مهرداد گذاشتم و اونم دستشو روی کمرم قرار داد.به آرومی کنار همدیگه میرقصیدیم و من تو یه حس ناشناخته بودم که دیدم همه پیست رو واسه ما خالی کردن.یه لحظه خجالت کشیدم اما با فشار دستای مهرداد رو کمرم که میگفت بهش نگاه کنم،نگاش کردم و گفتم:بله؟؟؟
مهرداد-
........برای امروز دیگه بسه.منتطر نطراتتون هستم
عصرتون بخییییر
باگفتن بسه هستی،دیگه ادامه نده، به سمت بچه های فامیل راه افتادم.مشغول حرف زدن و خندیدن بودیم که صدای دست و سوت توجهمون رو جمع کرد.نگاهم کشید شد سمت پله ها که مهرداد با پرستیژ خاص خودش از اون پایین می اومد. حرفای هستی تو گوشم اکو میشد.یعنی مهراد منو دوست داره؟نه،این باور کردنی نیست!!!
مهرداد با تک تک افرار حاضر در جمع سلام میکرد و باهاشون حرف میزد.
اعصابم دیگه تحمل این محیط رو نداشت،پس به سمت آشپزخونه رفتم.خدمتکارا مشعول کار بودن که با دیدن من،یکیشون گفت:خانوم کاری هست انجام بدم؟
و منم درخواست یه لیوان آب پرتغال کردم بلکه روح اتیش گرفتم کمی سرد بشه.با گرفتن لیوان،به بیرون رفتم و به دیوار تکیه دادم.به رقص حاضرین نگاه میکردم.هیچ وقت رقص رو اونقدر دوست نداشتم که دلم بخواد جای اونا باشم.من همیشه تو جمع ها به اصرار دیگران میرقصیدم اما رقصم بد نبود،یعنی عالی بود.چون به اصرار مامان بارها تو کللس های رقص شرکت کرده بودم.همینجور داشتم به مهمونا نگاه میکروم که مهرداد و دیدم که داره به سمتم میاد. مستقیم اومد و کنارم ایستاد.به صورتش نگاه کردم تا بدونم واسه چی اومده اینجا که با لحن آرامش بخشی گفت:چی شده رهایی،چی این دختر خاله منو ناراحت کرده که اینجوری اعصابش به هم ریخته؟
خواستم بگم که خودت،خودت باعث شدی اما نگفتم چون اون تقصیری نداشت.این من بودم که میخواستم به خودم عذاب بدم.با یه لبخند زورکی رو بهش گفتم:هیچی، فقط کمی سرم درد میکنه.با تموم شدن حرفم مهرداد سریع گفت:چرا درد میکنه؟اتفاقی افتاده؟بذار معاینه ات کنم....
با یه خنده واقعی در حالی که موهامو از صورتم کنار میزدم گفتم:هیچی آقای دکتر،نگران نباش.دیشب نخوابیدم،واسه همونه.یه مسکن بخورم خوب میشم
مهرداد درحالی که یکمی از نگرانی صورتش کم شده بود، یه دستشو داخل جیب تنگ شلوارش گذاشت و اون یکی رو به سمتم دراز کرد و با یه لحن خاصی گفت:افتخار میدین پرنسس خانوم؟ عقلم میگفت قبول نکن اما قلبم نیگفت،برو باهاش برقص
دستمو تو دستاش گذاشتم و باهم به سمت پیست رقص رفتیم.دستامو رو شونه های مهرداد گذاشتم و اونم دستشو روی کمرم قرار داد.به آرومی کنار همدیگه میرقصیدیم و من تو یه حس ناشناخته بودم که دیدم همه پیست رو واسه ما خالی کردن.یه لحظه خجالت کشیدم اما با فشار دستای مهرداد رو کمرم که میگفت بهش نگاه کنم،نگاش کردم و گفتم:بله؟؟؟
مهرداد-
........برای امروز دیگه بسه.منتطر نطراتتون هستم
عصرتون بخییییر
۳.۵k
۰۱ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.