⭕️ عشق غرور
⭕️ عشق غرور
⭕️ قسمت دوازدهم
به کمک پدر جایی را به عنوان مطب دایر کرد و کار خود را شروع کرد به ندرت لبخندی به لب می آورد کمتر اقوام و دوستان می رفت از همه بیزار و متنفر بود تنها کسی که از درد واقعی او آگاه بود شیرین بود او بار ها با فرید صحبت کرد ولی نتوانست او را متقاعد کند . فرید غزاله را باعث بدبختی خود می دانست غزاله روحش را سرگردان و حالش را پریشان کرده بود آنها بار ها بر سر این موضوع با یکدیگر بحث می کردند ولی بی نتیجه به آن پایان می دادند فرید وا نمود می کرد که عشق غزاله را فراموش کرده است . ولی خاطرات گذشته به خصوص آخرین دیدارش با او را هیچ وقت از یاد نبرد او حس می کرد که غزاله همچنان دوستش دارد بار ها پدر و مادرش پیشنهاد ازدواج داده بودند ولی او زیر بار نمی رفت بیچاره مادرش نگران حال او بود و دور از چشم فرید برای پسرش اشک می ریخت . روزی از شیرین خواهش کرد که با فرید صحبت کند بلکه علت ازدواج نکردن او را بداند شیرین که همه چیز را می دانست باز دلش نیامد که همان لحظه پاس خاله اش را بدهد به او قول داد که در اولین فرصت با فرید صحبت خواهد کرد .
بعد از سه روز راهی مطب فرید شد وقتی وارد شد دو نفر بیشتر نبودند تقریباً آخر وقت رسیده بود بعد از اینکه همه رفتند وارد اتاق شد سلام کرد فرید تعجب کرد و گفت : چی شده شیرین بیمار شدی ؟
شیرین بدون مقدمه گفت : تا کی می خواهی به این وضع ادامه بدهی کمی به خودت بیا .
فرید سیگاری روشن کرد و گفت : باز هم بحث های گذشته تو چرا این حرف را می زنی ؟ تو که از همه چیز خبر داری تو چرا ؟ واقعاً فکر می کنی من از این زندگی راضی هستم با چه زبانی بگویم بابا نمی توانم نمی توانم ! ! غزاله را فراموش کنم می فهمی ؟ عشق من عمیق تر از این حرف هاست با وجودی که 4 ماه از آخرین دیدارم با غزاله می گذرد هنوز نمی توانم باور کنم که نسبت به من علاقه ای نداشته ببین شیرین تو دختری هستی با احساس پاک . خوب می فهمی که من چه می گویم هر کاری می کنم نمی توانم مهر دختر دیگری را به دلم راه بدهم خواهش می کنم لا اقل تو این را از من مخواه که تن به ازدواج نا خواسته بدهم هیچ دلم نمی خواهد که باعث نابودی زندگی دختر دیگری شوم من آن قدر صبر می کنم تا دست تقدیر یک بار دیگر ما را با هم روبرو کند من می دانم که بالاخره روزی خواهد رسید که غزاله پی به اشتباهش ببرد و به طرف من برگردد خواهش می کنم دیگر در این باره با من صحبت نکن .
شیرین مثل همیشه تسلیم حرف های او شد با این تفاوت که این بار قول داد که هیچ وقت درباره این موضوع صحبت نکند .
یک روز بعد از ظهر غزاله همراه مدیر شرکت از اداره خارج شدند آنها توانسته بودند تا حدودی با یکدیگر کنار بیایند و حال همدیگر را درک کنند . هنگام برگشت بهنام گفت : خانم احمدی شما لایق ترین و کوشا ترین کارمند این ادره هستید ای کاش همه همکاران همانند شما پشتکاری قوی داشتند و با جان و دل کار می کردند آن وقت اوضاع اقتصادی کشور بهتر از اینها می شد من از طرف خود و سایر همکاران از شما صمیمانه تشکر می کنم . می دانید که مأموریت شما تمام شده و باید به تهران برگردید . می خواستم خواهش کنم اگر برای شما امکان دارد همین جا بمانید و به کار خود ادامه دهید . غزاله گفت : شما مرا غافل گیر کردید اگر اجازه بدهید فردا پاسخ شما را بدهم . آقای محمدی گفت : من هم نگفتم که بلافاصله تصمیم بگیرید شما مختارید که خوب فکر کنید بعد پاسخ بدهید اگر موافق باشید چند دقیقه ای را در کنار دریا بگذرانیم ، بعد به منزل برویم . غزاله گفت : هیچ اشکالی ندارد من هم از این دل تنگی در می آیم . وقتی کنار دریا رسیدند خورشید در حال غروب کردن بود وای که چه منظره زیبایی بود رنگ های نارنجی و قهوه ای روشن از بغض درون خورشید سخن می گفت بهنام گفت : خورشید می خواهد که جای خود را به شب بدهد و از راز درون خود خبر دهد . چرا که شب بهترین محرم و سنگ صبور عاشقان است . غزاله چیزی نگفت بعد از چند دقیقه از آقای محمدی خواهش کرد که ساعتی را در آنجا باشد بعد به منزل باز می گردد او هم قبول کرد و رفت . پیشنهاد آقای محمدی فکر او را مشغول کرده بود او با خود می گفت : اگر اینجا بمانم به نفع من خواهد بود چرا که باعث می شود به مرور زمان فرید را فراموش کنم ، چون دوری از او موجب دلسردی من می شود از یک طرف هم به ضررم تمام می شود چرا که دوری از پدر و مادرم برایم سخت است این نهایت خود خواهی است که دیگران را فدای خود کنم چه کار می توانم بکنم ؟ بهتر است که با مادر صحبت کنم و موضوع را با او در میان بگذارم باید تلاشم را بکنم تا بلکه بتوانم او را متقاعد کنم تا اجازه بدهد در قشم بمانم من بیش از اندازه مغرور بودم که فقط به فکر راحتی و آرامش خود بودم خدا می داند که باعث به وجود آمدن این حس کسی جز فر
⭕️ قسمت دوازدهم
به کمک پدر جایی را به عنوان مطب دایر کرد و کار خود را شروع کرد به ندرت لبخندی به لب می آورد کمتر اقوام و دوستان می رفت از همه بیزار و متنفر بود تنها کسی که از درد واقعی او آگاه بود شیرین بود او بار ها با فرید صحبت کرد ولی نتوانست او را متقاعد کند . فرید غزاله را باعث بدبختی خود می دانست غزاله روحش را سرگردان و حالش را پریشان کرده بود آنها بار ها بر سر این موضوع با یکدیگر بحث می کردند ولی بی نتیجه به آن پایان می دادند فرید وا نمود می کرد که عشق غزاله را فراموش کرده است . ولی خاطرات گذشته به خصوص آخرین دیدارش با او را هیچ وقت از یاد نبرد او حس می کرد که غزاله همچنان دوستش دارد بار ها پدر و مادرش پیشنهاد ازدواج داده بودند ولی او زیر بار نمی رفت بیچاره مادرش نگران حال او بود و دور از چشم فرید برای پسرش اشک می ریخت . روزی از شیرین خواهش کرد که با فرید صحبت کند بلکه علت ازدواج نکردن او را بداند شیرین که همه چیز را می دانست باز دلش نیامد که همان لحظه پاس خاله اش را بدهد به او قول داد که در اولین فرصت با فرید صحبت خواهد کرد .
بعد از سه روز راهی مطب فرید شد وقتی وارد شد دو نفر بیشتر نبودند تقریباً آخر وقت رسیده بود بعد از اینکه همه رفتند وارد اتاق شد سلام کرد فرید تعجب کرد و گفت : چی شده شیرین بیمار شدی ؟
شیرین بدون مقدمه گفت : تا کی می خواهی به این وضع ادامه بدهی کمی به خودت بیا .
فرید سیگاری روشن کرد و گفت : باز هم بحث های گذشته تو چرا این حرف را می زنی ؟ تو که از همه چیز خبر داری تو چرا ؟ واقعاً فکر می کنی من از این زندگی راضی هستم با چه زبانی بگویم بابا نمی توانم نمی توانم ! ! غزاله را فراموش کنم می فهمی ؟ عشق من عمیق تر از این حرف هاست با وجودی که 4 ماه از آخرین دیدارم با غزاله می گذرد هنوز نمی توانم باور کنم که نسبت به من علاقه ای نداشته ببین شیرین تو دختری هستی با احساس پاک . خوب می فهمی که من چه می گویم هر کاری می کنم نمی توانم مهر دختر دیگری را به دلم راه بدهم خواهش می کنم لا اقل تو این را از من مخواه که تن به ازدواج نا خواسته بدهم هیچ دلم نمی خواهد که باعث نابودی زندگی دختر دیگری شوم من آن قدر صبر می کنم تا دست تقدیر یک بار دیگر ما را با هم روبرو کند من می دانم که بالاخره روزی خواهد رسید که غزاله پی به اشتباهش ببرد و به طرف من برگردد خواهش می کنم دیگر در این باره با من صحبت نکن .
شیرین مثل همیشه تسلیم حرف های او شد با این تفاوت که این بار قول داد که هیچ وقت درباره این موضوع صحبت نکند .
یک روز بعد از ظهر غزاله همراه مدیر شرکت از اداره خارج شدند آنها توانسته بودند تا حدودی با یکدیگر کنار بیایند و حال همدیگر را درک کنند . هنگام برگشت بهنام گفت : خانم احمدی شما لایق ترین و کوشا ترین کارمند این ادره هستید ای کاش همه همکاران همانند شما پشتکاری قوی داشتند و با جان و دل کار می کردند آن وقت اوضاع اقتصادی کشور بهتر از اینها می شد من از طرف خود و سایر همکاران از شما صمیمانه تشکر می کنم . می دانید که مأموریت شما تمام شده و باید به تهران برگردید . می خواستم خواهش کنم اگر برای شما امکان دارد همین جا بمانید و به کار خود ادامه دهید . غزاله گفت : شما مرا غافل گیر کردید اگر اجازه بدهید فردا پاسخ شما را بدهم . آقای محمدی گفت : من هم نگفتم که بلافاصله تصمیم بگیرید شما مختارید که خوب فکر کنید بعد پاسخ بدهید اگر موافق باشید چند دقیقه ای را در کنار دریا بگذرانیم ، بعد به منزل برویم . غزاله گفت : هیچ اشکالی ندارد من هم از این دل تنگی در می آیم . وقتی کنار دریا رسیدند خورشید در حال غروب کردن بود وای که چه منظره زیبایی بود رنگ های نارنجی و قهوه ای روشن از بغض درون خورشید سخن می گفت بهنام گفت : خورشید می خواهد که جای خود را به شب بدهد و از راز درون خود خبر دهد . چرا که شب بهترین محرم و سنگ صبور عاشقان است . غزاله چیزی نگفت بعد از چند دقیقه از آقای محمدی خواهش کرد که ساعتی را در آنجا باشد بعد به منزل باز می گردد او هم قبول کرد و رفت . پیشنهاد آقای محمدی فکر او را مشغول کرده بود او با خود می گفت : اگر اینجا بمانم به نفع من خواهد بود چرا که باعث می شود به مرور زمان فرید را فراموش کنم ، چون دوری از او موجب دلسردی من می شود از یک طرف هم به ضررم تمام می شود چرا که دوری از پدر و مادرم برایم سخت است این نهایت خود خواهی است که دیگران را فدای خود کنم چه کار می توانم بکنم ؟ بهتر است که با مادر صحبت کنم و موضوع را با او در میان بگذارم باید تلاشم را بکنم تا بلکه بتوانم او را متقاعد کنم تا اجازه بدهد در قشم بمانم من بیش از اندازه مغرور بودم که فقط به فکر راحتی و آرامش خود بودم خدا می داند که باعث به وجود آمدن این حس کسی جز فر
۹۸.۰k
۰۴ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.