⭕️ عشق غرور
⭕️ عشق غرور
⭕️ قسمت شانزدهم
شراره که انتظار چنین برخوردی را نداشت بر جای خود میخکوب شد حس کرد که دلش از درون می لرزد از این همه بی اعتنایی دلش گرفت . نشست و سعی کرد که بر اعصابش مسلط شود . سپس گفت : بیمار شما دچار شوک عصبی شده است معمولاً یک خبر نا گوار یا یک حادثه باعث این بیماری می شود . او باید چند روز در اینجا بستری شود چون به مراقبت های ویژه نیاز دارد آیا شما واقعاً همراه آن دختر هستی ؟ بهنام که صورتش از خشم کبود شده بود گفت : اشکالی دارد خانم دکتر ؟ شراره گفت : من نگفتم اشکالی دارد فقط می خواستم بگویم که درمانش طول می کشد . بهنام با دستش بر پیشانی خود زد و گفت : لعنت بر من نباید به او چیزی می گفتم فکر می کردم که مقاوم تر از این حرف ها باشد حالا چه کار کنم . شعله های آتش حسادت در دل شراره روشن شد از اینکه این دختر برای بهنام این قدر عزیز بود که باعث ناراحتی او شده بود غمگین و افسرده شد . او سال ها به انتظار نشسته بود تا بتواند یک روز بهنام را ببیند و به او بگوید که اشتباه کرده فکر می کرد که بهنام هنوز به فکر او بوده و او را فراموش نکرده است و با خوشرویی از او استقبال می کند در صورتی که عکس آن روی داده بود .
ـ فکر نمی کردم این قدر ناراحت شوید حتماً خیلی عزیز است . بهنام گفت : بله چون او با دختران دیگر فرق می کند قلب او همانند شیشه شکننده اشت شما باید به او کمک کنید تا حالش خوب شود یعنی باید خوب شود این برای من خیلی مهم است . شراره با بغض گفت : من تلاش خود را خواهم کرد امیدوارم خداوند او را به حال اولش برگرداند . بهنام لبخند کم رنگی به لب آورد و گفت : متشکرم اگر اجازه بدهید مرخص شوم . از جا برخاست و به طرف در رفت . شراره نتوانست طاقت بیاورد او را صدا کرد : بهنام خواهش می کنم چند لحظه صبر کن ! می خواهم با تو صحبت کنم بهنام به طرف او چرخید و نگاهشان در هم گره خورد در نظر او شراره هیچ تغییری نکرده و به مراتب زیبا تر شده بود چشمانش همان نیروی مغناطیسی همیشگی را داشت . همان نیرویی که سال ها پیش بهنام را به زانو در آورده و زندگیش را برای همیشه تباه کرده بود . آرام گفت : من باید بروم . و سرش را به پایین انداخت . شراره در نگاه او چیزی را خواند که سال ها پیش آن را درک کرده بود قلباً خوشحال شد با لکنت گفت : خوشحالم که بعد از سال ها تو را سلامت می بینم مراقب خودت باش . بهنام گفت : متشکرم خداحافظ . و بیرون رفت قیافه اش آن قدر در هم فرو رفته بود که مادر غزاله با عجله به طرف او آمد و گفت : آقای محمدی دکتر چه گفت خطری غزاله را تهدید می کند . تو را به عزیز ترین کسی که دوست داری قسم می دهم راستش را به من بگویید به خدا من همین یک دختر را دارم . بهنام به خود آمد : نه خانم احمدی نگرانی شما بی مورد است غزاله خانم دچار شوک عصبی شده است . انشاءالله چند روز دیگر حالشان خوب می شود و به خانه بر می گردند . ناگهان چهره مادرش از هم باز شد و گفت : خدا به شما سلامتی بدهد بهتر است که شما به منزل بروید و کمی استراحت کنید من هم بعد از اینکه غزاله بهوش آمد و حالش بهتر شد به خانه می آیم . اما بهنام حوصله رفتن به خانه را نداشت .
ـ نه من می مانم شما بروید مطمئن باشید حال غزاله خانم خوب است و هیچ مشکلی ندارد من تا بعد از ظهر می مانم اگر نیاز بود که شب کسی پیش غزاله خانم بماند شما می مانید این طوری بهتر است چون شما هم استراحت کردید و هم می توانید با توانایی لازم اینجا باشید .
مادر غزاله مجبور شد که حرف او را قبول کند . سپس از او تشکر کرد و بعد از خداحافظی به طرف خانه حرکت کرد . در راهرو در این وقت فکری به مغزش رسید و برگشت .
ـ آقای محمدی اگر حال غزاله خوب است پس چرا باید شب اینجا بمانیم . نه من نمی توانم به خانه بروم همین جا می مانم . بهنام که می دید نمی تواند او را قانع کند تسلیم شد و خودش به هتل برگشت . آن قدر خسته بود که حد و حساب نداشت صبح تا ظهر که پیش فرید بود و حالا هم که نوبت غزاله بود خودش را خسته روی کاناپه انداخت و چهره شراره در برابرش نمایان شد شادابی چهره اش مثل سابق نبود کمی تکیده شده بود و چند خط دور چشمانش او را جا افتاده نشان می داد او با خود زمزمه کرد : چرا این قدر تغییر کردی ؟ مگر نه اینکه با فرد دلخواهت ازدواج کردی پس چرا این قدر شکسته شدی ؟ وای چقدر احمق بودم که در طی این سال ها فکر می کردم که می توانم مهر او را از دلم بیرون کنم . نه شراره تو هنوز هم برایم عزیزی حالا که بعد از سال ها تو را دیدم نه تنها فراموشت نکردم بلکه علاقه ام به تو بیشتر شد . افسوس که نمی توانم پیش تو اقرار کنم که من هنوز هم پایبند عشق تو هستم و نتوانستم مهر دختر دیگری را در قلبم جای دهم . چون تو نسبت به من بی وفا شدی و به عشقم پشت کردی . بعد از جا برخاست و ب
⭕️ قسمت شانزدهم
شراره که انتظار چنین برخوردی را نداشت بر جای خود میخکوب شد حس کرد که دلش از درون می لرزد از این همه بی اعتنایی دلش گرفت . نشست و سعی کرد که بر اعصابش مسلط شود . سپس گفت : بیمار شما دچار شوک عصبی شده است معمولاً یک خبر نا گوار یا یک حادثه باعث این بیماری می شود . او باید چند روز در اینجا بستری شود چون به مراقبت های ویژه نیاز دارد آیا شما واقعاً همراه آن دختر هستی ؟ بهنام که صورتش از خشم کبود شده بود گفت : اشکالی دارد خانم دکتر ؟ شراره گفت : من نگفتم اشکالی دارد فقط می خواستم بگویم که درمانش طول می کشد . بهنام با دستش بر پیشانی خود زد و گفت : لعنت بر من نباید به او چیزی می گفتم فکر می کردم که مقاوم تر از این حرف ها باشد حالا چه کار کنم . شعله های آتش حسادت در دل شراره روشن شد از اینکه این دختر برای بهنام این قدر عزیز بود که باعث ناراحتی او شده بود غمگین و افسرده شد . او سال ها به انتظار نشسته بود تا بتواند یک روز بهنام را ببیند و به او بگوید که اشتباه کرده فکر می کرد که بهنام هنوز به فکر او بوده و او را فراموش نکرده است و با خوشرویی از او استقبال می کند در صورتی که عکس آن روی داده بود .
ـ فکر نمی کردم این قدر ناراحت شوید حتماً خیلی عزیز است . بهنام گفت : بله چون او با دختران دیگر فرق می کند قلب او همانند شیشه شکننده اشت شما باید به او کمک کنید تا حالش خوب شود یعنی باید خوب شود این برای من خیلی مهم است . شراره با بغض گفت : من تلاش خود را خواهم کرد امیدوارم خداوند او را به حال اولش برگرداند . بهنام لبخند کم رنگی به لب آورد و گفت : متشکرم اگر اجازه بدهید مرخص شوم . از جا برخاست و به طرف در رفت . شراره نتوانست طاقت بیاورد او را صدا کرد : بهنام خواهش می کنم چند لحظه صبر کن ! می خواهم با تو صحبت کنم بهنام به طرف او چرخید و نگاهشان در هم گره خورد در نظر او شراره هیچ تغییری نکرده و به مراتب زیبا تر شده بود چشمانش همان نیروی مغناطیسی همیشگی را داشت . همان نیرویی که سال ها پیش بهنام را به زانو در آورده و زندگیش را برای همیشه تباه کرده بود . آرام گفت : من باید بروم . و سرش را به پایین انداخت . شراره در نگاه او چیزی را خواند که سال ها پیش آن را درک کرده بود قلباً خوشحال شد با لکنت گفت : خوشحالم که بعد از سال ها تو را سلامت می بینم مراقب خودت باش . بهنام گفت : متشکرم خداحافظ . و بیرون رفت قیافه اش آن قدر در هم فرو رفته بود که مادر غزاله با عجله به طرف او آمد و گفت : آقای محمدی دکتر چه گفت خطری غزاله را تهدید می کند . تو را به عزیز ترین کسی که دوست داری قسم می دهم راستش را به من بگویید به خدا من همین یک دختر را دارم . بهنام به خود آمد : نه خانم احمدی نگرانی شما بی مورد است غزاله خانم دچار شوک عصبی شده است . انشاءالله چند روز دیگر حالشان خوب می شود و به خانه بر می گردند . ناگهان چهره مادرش از هم باز شد و گفت : خدا به شما سلامتی بدهد بهتر است که شما به منزل بروید و کمی استراحت کنید من هم بعد از اینکه غزاله بهوش آمد و حالش بهتر شد به خانه می آیم . اما بهنام حوصله رفتن به خانه را نداشت .
ـ نه من می مانم شما بروید مطمئن باشید حال غزاله خانم خوب است و هیچ مشکلی ندارد من تا بعد از ظهر می مانم اگر نیاز بود که شب کسی پیش غزاله خانم بماند شما می مانید این طوری بهتر است چون شما هم استراحت کردید و هم می توانید با توانایی لازم اینجا باشید .
مادر غزاله مجبور شد که حرف او را قبول کند . سپس از او تشکر کرد و بعد از خداحافظی به طرف خانه حرکت کرد . در راهرو در این وقت فکری به مغزش رسید و برگشت .
ـ آقای محمدی اگر حال غزاله خوب است پس چرا باید شب اینجا بمانیم . نه من نمی توانم به خانه بروم همین جا می مانم . بهنام که می دید نمی تواند او را قانع کند تسلیم شد و خودش به هتل برگشت . آن قدر خسته بود که حد و حساب نداشت صبح تا ظهر که پیش فرید بود و حالا هم که نوبت غزاله بود خودش را خسته روی کاناپه انداخت و چهره شراره در برابرش نمایان شد شادابی چهره اش مثل سابق نبود کمی تکیده شده بود و چند خط دور چشمانش او را جا افتاده نشان می داد او با خود زمزمه کرد : چرا این قدر تغییر کردی ؟ مگر نه اینکه با فرد دلخواهت ازدواج کردی پس چرا این قدر شکسته شدی ؟ وای چقدر احمق بودم که در طی این سال ها فکر می کردم که می توانم مهر او را از دلم بیرون کنم . نه شراره تو هنوز هم برایم عزیزی حالا که بعد از سال ها تو را دیدم نه تنها فراموشت نکردم بلکه علاقه ام به تو بیشتر شد . افسوس که نمی توانم پیش تو اقرار کنم که من هنوز هم پایبند عشق تو هستم و نتوانستم مهر دختر دیگری را در قلبم جای دهم . چون تو نسبت به من بی وفا شدی و به عشقم پشت کردی . بعد از جا برخاست و ب
۵۳.۷k
۰۶ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.