خاطره ای از قهرمانان سرزمین من.
خاطره ای از قهرمانان سرزمین من.
بخند یکم بخند ! نگاه کن ماه درآمده !
شهید دریادار مسعود انشایی که بر اثر کیپ شدن دربهای اتاق عملیات با ناوجوشنه با اعماق خلیج فارس رفت
وقتی ناوچه جوشن در ساعت سه بعدازظهر روز 67/1/28 پایگاه دریایی بوشهر را برای اسکورت نفتکشها و به قصد عزیمت به بندرعباس ترک نمود.هیچکس فکرش را هم نمیکردکه فردا قراراست خلیج فارس رنگ خون به خود بگیرد......ناوهای امریکایی هم شاید هنوزدستورعملیات تخریب سکوهای نفتی ایران را تا صبح بیست و نهم دریافت نکرده بودند . چند ساعت پس از حرکت و حوالی غروب . در حالیکه جزیره خارک وبندربوشهر را درپشت سرداشتیم و در نزدیکی منطقه کلات به هرجای ناوچه که سرمیزدی همه مشغول فعالیت معمولی خود بودند اما برخلاف ماموریتهای دیگر مهمترین نکته ای که شدیدا به چشم میامد . سکوت و فضای سنگین و غیرعادی حاکم بر ناوچه بود. من که نگهبان پدافند بودم روی هواکشی که به آن قارچی می گفتندو درکنارتوپ پاشنه نشسته و به دریای بسیارآرام و به اصطلاح روغنی و غروب زیبای خورشید آنروز خیره شده بوده و آنقدر درخود فرو رفته بودم که وقتی دستی شانه ام را لمس کرد برای لحظه ای تکان خوردم - سرم را که برگرداندم افسر توپخانه ناوچه ناوبان مسعود انشایی را دیدم . همانطور که دستش روی شانه ام قرار داشت گفت ببخشید. و به شوخی ادامه داد کجایی ؟ وقتی دید که دل و دماغ همیشگی را ندارم سر صحبت را بازکرد وبا اشاره به ساحل ایران پرسید؟ فکر میکنی چقدر تا ساحل فاصله داریم. گفتم شاید هشت مایل ( درحالیکه وی افسر نگهبان بود و فاصله را تا ساحل بهتر از من میدانست ) گفت شنا بلدی ؟
گفتم : بله . و پرسید اگر اتفاقی بیفته فکرمیکنی میتوانیم تا ساحل شنا کنیم ؟ گفتم بستگی دارد.
اگرپای جان درمیان باشد بیشتر از این هم میشود شنا کرد. از من پرسید چرا اینقدر گرفته ای؟
یکم بخند. گفتم به چی؟ گفت نگاه کن ماه درآمده . بخند.- نگاه کردم و دیدم در حالیکه غروب خورشید کامل نشده و درهمان نزدیکی آسمان. هلال نازک ماه در افق پیداست . سپس برایم خاطره ای تعریف کرد و گفت در کودکی توی کوچه ای نزدیک منزل پدریم در شهرفسا بازی میکردم که زنی از همسایه ها به ناگاه و با عجله از خانه اش بیرون آمد و درحالیکه دیوانه وارمیخندید هردوشانه ام را گرفت و شروع کرد به تکان دادن و هی تکرار میکرد بخند بخند . من که حسابی ترسیده بودم ازدستش فرارکرده و تامنزل دویدم . مادرم که مرا رنگ پریده و هراسان دید در آغوشم گرفت وآرامم کرد وقتی داستان را برایش تعریف کردم مادرم لبخندی زد و گفت پسرم اینجا رسم است که بادیدن ماه شب اول اگر بخندی ماه هم به رویت می خندد و تا آخر ماه غم و غصه به دلت راه پیدا نمیکند.
وقتیکه خاطره شیرین ناوبان انشایی تمام شد خنده ام گرفت . وی که خنده ی مرا دید گفت حالا شدو آهسته از پاشنه ناوچه دور شد . بعد ازرفتن او به سمت افق برگشتم و درکمال تعجب دیدم که ماه در آسمان نیست و هوا هم تاریک شده است. بعدا متوجه شدم که او مرا از پل فرماندهی دیده بود که بیحرکت و خیره به دریا نشسته ام و حدس زده که شاید روحیه ی مناسبی ندارم (که همینگونه بود)و سپس از روی احساس وظیفه چون هم افسرنگهبان وقت و هم افسررسته خودم بود بسمت من آمده وحرفهایی زد که امکان نداشت درحالت عادی به زبان بیاورد.این نشان میداد او هم توی حال وهوای دیگری سیرمیکرد. درضمن آن هلال ، هلال شب اول ماه رمضان بود ودرگیری فردا در اولین روزماه رمضان سال 67 رخ داد. همچنین نمیدانستم وقتی که ناوبان انشایی از پاشنه درحال رفتن استآخرین باری بوده که او را می دیدم . هنگامی که بعداز درگیری وغرق شدن ناوچه غروب غم انگیز روز 29 فرا میرسید وما برای زنده ماندن در دریا تقلا میکردیم متوجه شدم که او هرگز نیازی به شنا کردن تا ساحل ایران را پیدا نکرده . چراکه دراتاق عملیات ناوچه بهمراه ناوبان حرآبادی با جوشن دراعماق خلیج فارس آرامش ابدی یافته و هردو جاوید الاثرشدند. از آنروز به بعد دیدن هلال اول ماه برایم معنایی دیگر دارد روحش شادو یادش گرامی باد.
نوشته شده توسط جناب آقای علی براتی بخش از قهرمانان ناوجوشن
ا--------------ا
بخند یکم بخند ! نگاه کن ماه درآمده !
شهید دریادار مسعود انشایی که بر اثر کیپ شدن دربهای اتاق عملیات با ناوجوشنه با اعماق خلیج فارس رفت
وقتی ناوچه جوشن در ساعت سه بعدازظهر روز 67/1/28 پایگاه دریایی بوشهر را برای اسکورت نفتکشها و به قصد عزیمت به بندرعباس ترک نمود.هیچکس فکرش را هم نمیکردکه فردا قراراست خلیج فارس رنگ خون به خود بگیرد......ناوهای امریکایی هم شاید هنوزدستورعملیات تخریب سکوهای نفتی ایران را تا صبح بیست و نهم دریافت نکرده بودند . چند ساعت پس از حرکت و حوالی غروب . در حالیکه جزیره خارک وبندربوشهر را درپشت سرداشتیم و در نزدیکی منطقه کلات به هرجای ناوچه که سرمیزدی همه مشغول فعالیت معمولی خود بودند اما برخلاف ماموریتهای دیگر مهمترین نکته ای که شدیدا به چشم میامد . سکوت و فضای سنگین و غیرعادی حاکم بر ناوچه بود. من که نگهبان پدافند بودم روی هواکشی که به آن قارچی می گفتندو درکنارتوپ پاشنه نشسته و به دریای بسیارآرام و به اصطلاح روغنی و غروب زیبای خورشید آنروز خیره شده بوده و آنقدر درخود فرو رفته بودم که وقتی دستی شانه ام را لمس کرد برای لحظه ای تکان خوردم - سرم را که برگرداندم افسر توپخانه ناوچه ناوبان مسعود انشایی را دیدم . همانطور که دستش روی شانه ام قرار داشت گفت ببخشید. و به شوخی ادامه داد کجایی ؟ وقتی دید که دل و دماغ همیشگی را ندارم سر صحبت را بازکرد وبا اشاره به ساحل ایران پرسید؟ فکر میکنی چقدر تا ساحل فاصله داریم. گفتم شاید هشت مایل ( درحالیکه وی افسر نگهبان بود و فاصله را تا ساحل بهتر از من میدانست ) گفت شنا بلدی ؟
گفتم : بله . و پرسید اگر اتفاقی بیفته فکرمیکنی میتوانیم تا ساحل شنا کنیم ؟ گفتم بستگی دارد.
اگرپای جان درمیان باشد بیشتر از این هم میشود شنا کرد. از من پرسید چرا اینقدر گرفته ای؟
یکم بخند. گفتم به چی؟ گفت نگاه کن ماه درآمده . بخند.- نگاه کردم و دیدم در حالیکه غروب خورشید کامل نشده و درهمان نزدیکی آسمان. هلال نازک ماه در افق پیداست . سپس برایم خاطره ای تعریف کرد و گفت در کودکی توی کوچه ای نزدیک منزل پدریم در شهرفسا بازی میکردم که زنی از همسایه ها به ناگاه و با عجله از خانه اش بیرون آمد و درحالیکه دیوانه وارمیخندید هردوشانه ام را گرفت و شروع کرد به تکان دادن و هی تکرار میکرد بخند بخند . من که حسابی ترسیده بودم ازدستش فرارکرده و تامنزل دویدم . مادرم که مرا رنگ پریده و هراسان دید در آغوشم گرفت وآرامم کرد وقتی داستان را برایش تعریف کردم مادرم لبخندی زد و گفت پسرم اینجا رسم است که بادیدن ماه شب اول اگر بخندی ماه هم به رویت می خندد و تا آخر ماه غم و غصه به دلت راه پیدا نمیکند.
وقتیکه خاطره شیرین ناوبان انشایی تمام شد خنده ام گرفت . وی که خنده ی مرا دید گفت حالا شدو آهسته از پاشنه ناوچه دور شد . بعد ازرفتن او به سمت افق برگشتم و درکمال تعجب دیدم که ماه در آسمان نیست و هوا هم تاریک شده است. بعدا متوجه شدم که او مرا از پل فرماندهی دیده بود که بیحرکت و خیره به دریا نشسته ام و حدس زده که شاید روحیه ی مناسبی ندارم (که همینگونه بود)و سپس از روی احساس وظیفه چون هم افسرنگهبان وقت و هم افسررسته خودم بود بسمت من آمده وحرفهایی زد که امکان نداشت درحالت عادی به زبان بیاورد.این نشان میداد او هم توی حال وهوای دیگری سیرمیکرد. درضمن آن هلال ، هلال شب اول ماه رمضان بود ودرگیری فردا در اولین روزماه رمضان سال 67 رخ داد. همچنین نمیدانستم وقتی که ناوبان انشایی از پاشنه درحال رفتن استآخرین باری بوده که او را می دیدم . هنگامی که بعداز درگیری وغرق شدن ناوچه غروب غم انگیز روز 29 فرا میرسید وما برای زنده ماندن در دریا تقلا میکردیم متوجه شدم که او هرگز نیازی به شنا کردن تا ساحل ایران را پیدا نکرده . چراکه دراتاق عملیات ناوچه بهمراه ناوبان حرآبادی با جوشن دراعماق خلیج فارس آرامش ابدی یافته و هردو جاوید الاثرشدند. از آنروز به بعد دیدن هلال اول ماه برایم معنایی دیگر دارد روحش شادو یادش گرامی باد.
نوشته شده توسط جناب آقای علی براتی بخش از قهرمانان ناوجوشن
ا--------------ا
۳.۵k
۲۶ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.