قسمت21و22
قسمت21و22
#kosarjooon
پرتم نکنی پایین.
هیچی نگفتم که دوباره گفت : روز اول دانشگاه وقتی اون برخوردا بینمون پیش اومد و تو هم حسابی حاظر جوابی کردی ازت بدم اومد دلم میخواست ازت انتقام بگیرم . اون روزی هم که پاتو جلوی پام کشیدی و باعث شدی زمین بخورم این حس درون وجودم شدت گرفت و به خاطر همین میخواستم از در دوستی باهات وارد بشم تا یه جوری بهت ضربه بزنم .
من آدم کینه ای نبودم و نیستم ولی این حس رو فقط در مقابل تو داشتم ولی خب تو به هر حال از من بدتر بودی و روی خوش نشون نمیدادی . اون روزی که بردمت بیمارستان حس کردم بهترین موقعیت واسه انتقام گرفتنه ولی امون از اون روزی که چشماتو گریون دیدم . همون روزی که با پسر خاله ات اومدی دانشگاه ، اشکات بدجوری کینه قلبمو پاک کرد وقت باهم رفتیم شهر بازی و تو بازومو گرفتی قلبم با شدت بیشتری میتپید ، حس میکردم تنها مالک تو منم . راستی چه خبر از اون عروسکی که توی شهر بازی بهت دادم ؟
لبخندی زدم و گفتم : گوشه اتاقمه.
_هنوزم با دیدنش یاد من میکنی ؟
_گاهی.
لبخند غمگینی زد و دوباره ادامه داد : وقتی فهمیدم دوستای خانوادگی هستیم از شوق میخواستم پرواز کنم . ترگل وقتی به خاطر یه پسر دیگه قرارتو با من بهم زدی قلبم از تو سینه ام داشت در می اومد . ترگل من بعدها حس کردم که تو نسبت به من احساسی داری واسه همسن شب تولدم تصمیم گرفتم بهت یه دستی بزنم که کاش هیچوقت نمیزدم .
یادته قبلش با سعید قربانی صحبت کرده بودی ؟ اونم ازت خواستگاری کرد ؟
با سر تایید کردم که با خنده ی تلخی گفت : عجب آدمی هستی ؟ چرا این همه خواستگار داری ؟
چیزی نگفتم که دیدم چشماش رنگ عشق گرفت و خیلی گرم و پر استرس گفت : از همه اینا بگذر . من دوستت دارم ترگل . من عاشقتم میخوام تو رو برای خودم داشته باشم . فقط خودم.
گر گرفتم . فقط خیره و منگ توی صورتش نگاه میکردم که گرمی دستاش رو روی دستام حس کردم و به خودم اومدم که گفت : ترگلم نمیخوای جواب عشقم منو بدی ؟ تو منو دوست داری مگه نه ؟
اشکام سرازیر شد که قطره اشکی هم از چشم کیان افتاد و گفت : گریه نکن ترگلم ، قلب کیان طاقت نمیاره.
با این حرفش شدت گریه ام بیشتر شد و گفتم : منم دوستت دارم کیان.
قهقه ای زد و گفت : پس چرا گریه میکنی گلم ؟
منم در میون گریه خندیدم و گفتم : من امروز ترانه رو هم دعوت کردم که باهامون بیاد ، میدونی اگه میومد نمیتونستی حرفاتو بزنی ؟
فشاری به دستام وارد کرد و گفت : اگه با خودت میاوردیش اونوقت از بالای همین کوه پرتت میکردم پایین.
دوباره نگاهش رنگ عشق گرفت و گفت : خب عشق من اجازه میده با خانواده ام بیام خواستگاریش ؟
خجالت کشیدم و با شرم گفتم : حرفی ندارم.
_فدای حرف زدنت بشه کیان.
آخر هفته بعد پدر و مادر کیان برای خواستگاری اومدن ولی بابا
بدون اینکه نظر منو بپرسه گفت که دو روز دیگه بهشون جواب میدیم . کیان با چشمهایی پر از غم از من جواب این رفتار بابا رو میخواست ولی من نمیدونستم چی باید بگم .
وقتی که از خونه ما رفتن بابا همه رو دور هم جمع کرد و گفت : لابد میخوایید بدونید چرا سر خود این حرفو زدم ؟
مامان گفت : خب بگو بدونیم.
بابا هم گفت : دختر بزرگم هنوز مجرده من چطور میتونم دختر کوچیکم رو شوهر بدم ؟
با این حرف بابا کوهی از غصه روی دلم نشست و با اشک به اتاقم پناه بردم . یکی دوساعتی گذشته بود . دمر روی تخت افتاده بودم و اشک میریختم . حتی جواب تلفن های کیان رو هم نمیدادم . تا اینکه صدای در اتاق اومد و بعدش دستای گرم بابا که سرمو نوازش میکرد . بابا با مهربونی گفت : ترگل بابا نمیخوایی پاشی با من حرف بزنی ؟
سرمو بلند کردم ولی چیزی نگفتم که بابا پرسید : کیان باهات حرف زده بود ؟
با بغض گفتم : بله بابا.
_تو چی بهش گفتی ؟
بازم سکوت کردم که گفت : دوستش داری ؟
خجالت میکشیدم که به پدرم بگم پسری رو دوست دارم . بابا بوسه ای بر پیشونیم زد و گفت : من مخالف خوشبختی تو نیستم ولی خب هرچیزی رسم و رسومی داره . اما خواهرت از حرفم ناراحت شده و میگه از به خاطر اون تو اذیت بشی هرگز ازدواج نمیکنه هرچند خواهرت هم سنی نداره این تویی که زود میخوایی ازدواج کنی . حالا هم ناراحت نباش من خودم با کیانی صحبت میکنم و میگم که پسرش و پسندیدیم . خوبه ؟
دستامو دور گردن بابا حلقه کردم و گفتم : دوستت دارم بابا.
به سرعت همه چیز اتفاق افتاد . وقتی به خودم اومدم که رو به روی کیان جلوی در آرایشگاه ایستاده بودم . کیان دقایقی بود که همونطور خیره بهم نگاه میکرد و هیچی نمیگفت تا اینکه به بازوش زدم و گفتم : کجایی کیان ؟
به آرومی گفت : پیش تو.
_اگه پیش منی عجله کن بریم مهمونا منتظرن.
لبخندی به روم پاشید و گفت : وقتی تو رو داشته باشم آسمونم ماه نمیخواد چون تو خودت ماه شب چارده ای . خیلی خوشگل شدی ترگل.
ناز کرد
#kosarjooon
پرتم نکنی پایین.
هیچی نگفتم که دوباره گفت : روز اول دانشگاه وقتی اون برخوردا بینمون پیش اومد و تو هم حسابی حاظر جوابی کردی ازت بدم اومد دلم میخواست ازت انتقام بگیرم . اون روزی هم که پاتو جلوی پام کشیدی و باعث شدی زمین بخورم این حس درون وجودم شدت گرفت و به خاطر همین میخواستم از در دوستی باهات وارد بشم تا یه جوری بهت ضربه بزنم .
من آدم کینه ای نبودم و نیستم ولی این حس رو فقط در مقابل تو داشتم ولی خب تو به هر حال از من بدتر بودی و روی خوش نشون نمیدادی . اون روزی که بردمت بیمارستان حس کردم بهترین موقعیت واسه انتقام گرفتنه ولی امون از اون روزی که چشماتو گریون دیدم . همون روزی که با پسر خاله ات اومدی دانشگاه ، اشکات بدجوری کینه قلبمو پاک کرد وقت باهم رفتیم شهر بازی و تو بازومو گرفتی قلبم با شدت بیشتری میتپید ، حس میکردم تنها مالک تو منم . راستی چه خبر از اون عروسکی که توی شهر بازی بهت دادم ؟
لبخندی زدم و گفتم : گوشه اتاقمه.
_هنوزم با دیدنش یاد من میکنی ؟
_گاهی.
لبخند غمگینی زد و دوباره ادامه داد : وقتی فهمیدم دوستای خانوادگی هستیم از شوق میخواستم پرواز کنم . ترگل وقتی به خاطر یه پسر دیگه قرارتو با من بهم زدی قلبم از تو سینه ام داشت در می اومد . ترگل من بعدها حس کردم که تو نسبت به من احساسی داری واسه همسن شب تولدم تصمیم گرفتم بهت یه دستی بزنم که کاش هیچوقت نمیزدم .
یادته قبلش با سعید قربانی صحبت کرده بودی ؟ اونم ازت خواستگاری کرد ؟
با سر تایید کردم که با خنده ی تلخی گفت : عجب آدمی هستی ؟ چرا این همه خواستگار داری ؟
چیزی نگفتم که دیدم چشماش رنگ عشق گرفت و خیلی گرم و پر استرس گفت : از همه اینا بگذر . من دوستت دارم ترگل . من عاشقتم میخوام تو رو برای خودم داشته باشم . فقط خودم.
گر گرفتم . فقط خیره و منگ توی صورتش نگاه میکردم که گرمی دستاش رو روی دستام حس کردم و به خودم اومدم که گفت : ترگلم نمیخوای جواب عشقم منو بدی ؟ تو منو دوست داری مگه نه ؟
اشکام سرازیر شد که قطره اشکی هم از چشم کیان افتاد و گفت : گریه نکن ترگلم ، قلب کیان طاقت نمیاره.
با این حرفش شدت گریه ام بیشتر شد و گفتم : منم دوستت دارم کیان.
قهقه ای زد و گفت : پس چرا گریه میکنی گلم ؟
منم در میون گریه خندیدم و گفتم : من امروز ترانه رو هم دعوت کردم که باهامون بیاد ، میدونی اگه میومد نمیتونستی حرفاتو بزنی ؟
فشاری به دستام وارد کرد و گفت : اگه با خودت میاوردیش اونوقت از بالای همین کوه پرتت میکردم پایین.
دوباره نگاهش رنگ عشق گرفت و گفت : خب عشق من اجازه میده با خانواده ام بیام خواستگاریش ؟
خجالت کشیدم و با شرم گفتم : حرفی ندارم.
_فدای حرف زدنت بشه کیان.
آخر هفته بعد پدر و مادر کیان برای خواستگاری اومدن ولی بابا
بدون اینکه نظر منو بپرسه گفت که دو روز دیگه بهشون جواب میدیم . کیان با چشمهایی پر از غم از من جواب این رفتار بابا رو میخواست ولی من نمیدونستم چی باید بگم .
وقتی که از خونه ما رفتن بابا همه رو دور هم جمع کرد و گفت : لابد میخوایید بدونید چرا سر خود این حرفو زدم ؟
مامان گفت : خب بگو بدونیم.
بابا هم گفت : دختر بزرگم هنوز مجرده من چطور میتونم دختر کوچیکم رو شوهر بدم ؟
با این حرف بابا کوهی از غصه روی دلم نشست و با اشک به اتاقم پناه بردم . یکی دوساعتی گذشته بود . دمر روی تخت افتاده بودم و اشک میریختم . حتی جواب تلفن های کیان رو هم نمیدادم . تا اینکه صدای در اتاق اومد و بعدش دستای گرم بابا که سرمو نوازش میکرد . بابا با مهربونی گفت : ترگل بابا نمیخوایی پاشی با من حرف بزنی ؟
سرمو بلند کردم ولی چیزی نگفتم که بابا پرسید : کیان باهات حرف زده بود ؟
با بغض گفتم : بله بابا.
_تو چی بهش گفتی ؟
بازم سکوت کردم که گفت : دوستش داری ؟
خجالت میکشیدم که به پدرم بگم پسری رو دوست دارم . بابا بوسه ای بر پیشونیم زد و گفت : من مخالف خوشبختی تو نیستم ولی خب هرچیزی رسم و رسومی داره . اما خواهرت از حرفم ناراحت شده و میگه از به خاطر اون تو اذیت بشی هرگز ازدواج نمیکنه هرچند خواهرت هم سنی نداره این تویی که زود میخوایی ازدواج کنی . حالا هم ناراحت نباش من خودم با کیانی صحبت میکنم و میگم که پسرش و پسندیدیم . خوبه ؟
دستامو دور گردن بابا حلقه کردم و گفتم : دوستت دارم بابا.
به سرعت همه چیز اتفاق افتاد . وقتی به خودم اومدم که رو به روی کیان جلوی در آرایشگاه ایستاده بودم . کیان دقایقی بود که همونطور خیره بهم نگاه میکرد و هیچی نمیگفت تا اینکه به بازوش زدم و گفتم : کجایی کیان ؟
به آرومی گفت : پیش تو.
_اگه پیش منی عجله کن بریم مهمونا منتظرن.
لبخندی به روم پاشید و گفت : وقتی تو رو داشته باشم آسمونم ماه نمیخواد چون تو خودت ماه شب چارده ای . خیلی خوشگل شدی ترگل.
ناز کرد
۲۳.۵k
۲۳ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.